جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

خوبی های بد مقوله عادت

شاید عجیب باشد اما اولین باری که عقلم انقدر رسیده بود که خودم به بهشت زهرا بروم همین چند سال پیش بود .


راستش کانترکت خوبی با حضرت عزرائیل داشتیم و زیاد طرف قوم و خویش ما نمی آمد . تا اینکه نظرش عوض شد و کلا قوم خویش و نزدیکان ما را کنترات برداشت .

معمولا اقوام ما را در همان قبرستان باصفای روستایمان در طالقان دفن می کردند و نیازی به رفتن به بهشت زهرا نداشتیم .

سال 89 و بعد از فوت پسر جوان یکی از اقوام سببی برای اولین بار به بهشت زهرا رفتم . تماشای از نزدیک بزرگترین قبرستان ابر شهر چند میلیونی تهران بیش از اینکه عجیب باشد برایم دهشتناک بود . مخصوصا صحنه هایی که جلوی غسالخانه بهشت زهرا دیدم . ساختمانی که مثل یک غول دژخیم و بدذات و منفور و بی رحم و انصاف ، مدام و بلا درنگ و لاینقطع و با سرعت چند ده جنازه بر دقیقه ، انسان می بلعد و جنازه تحویل می دهد .

من حدودا سی ساله آنروز کم مانده بود بنشینم یک گوشه و از تماشای تصاویری که هضمشان برای روحیه کودکانه و لطیفم ممکن نبود زار زار گریه کنم .

دقیقه به دقیقه تابوتی بیرون می آمد و سیاهپوش ها زیرش را می گرفتند و هروله کنان به سمت قبرها می رفتند و دلم با دیدن تک تکشان می گرفت و قلبم در آستانه لهیده شدن بود . مثل بچه ترسیده ای پا به پایشان گریه می کردم و زار می زدم .

تصویری از آنروز به خاطرم مانده که هیچ وقت فراموشم نمی شود . جنازه پسر جوانی روی دوش سیاهپوشان عزادار قرار داشت . جوانی اش را از عکسی که در دست خواهرش بود فهمیدم . شاید بیست ساله بود بینوا .

دخترک به حال خودش نبود و هیچ کس هم نمی توانست کنترلش کند . سیاه هم نپوشیده بود و اتفاقا لباسی شاد به تن داشت که اصلا متناسب حال و هوا و فضای  آنروز  نبود . دخترک مثل دیوانه ها شده بود . جلوی آن همه مرد سیاهپوش و جلوی تابوت برادرش راه می رفت .قاب عکس برادرش را چسبانده بود به سینه اش و سبدی به بغل داشت پر از گل های سرخ پرپر شده . هروله می کرد و گلها را با دست می ریخت جلوی تابوت برادرش و ضجه می زد و می گفت : برادرم نمرده . برادرم داماد شده . امشب عروسیه داداشمه


تا چند هفته بعد مدام آن تصاویر جلوی چشمم بود و حتی همین حالا هم یادآوریش قلبم را درد می آورد .


قبلا هم گفتم که طی همین چند سال یعنی از سال 89 تا حالا نزدیک به 16 نفر از اقوام و دوستان و نزدیکانی که تصویرشان در فیلم عروسی من و مهربان هست به رحمت خدا رفته اند . رفتن هرکدامشان دردآور و غم انگیز است اما امروز در بهشت زهرا احساس می کردم این تصاویر و صحنه ها دیگر مثل روز اول آزارم نمی دهند . انگار پوستم کلفت شده باشد . می دیدم که دامادهایم چطور موقع دفن آقا یحیی ضجه می زنند . گریه ام می گرفت و غصه می خوردم . با دیدن تابوت هایی که هر لحظه از غسالخانه بیرون می آمدند تاسف می خوردم و برایشان فاتحه می فرستادم و برای صاحبان ضجه ها و شیون هایی که می شنیدم طلب صبر می کردم اما هیچکدام از آن تصاویر مثل آن روز وحشتناک اردیبهشت 89 رویم تاثیر عمیق نداشت .


علتش ساده است . ما به بدترین و تلخ ترین و وحشتناک ترین اتفاقات زندگی هم عادت می کنیم اگر مکرر شوند .


امروز داشتم به این فکر می کردم که داشتن بعضی شغل ها شاید برای ما خیلی دشوار به نظر برسد .

پلیسی که هر روز با جنایت و قتل و تجاوز و زورگیری و سرقت  روبرو می شود 

قاضی یا وکیلی که صبح تا شب با مجرم و جانی و خائن و دروغگو سر و کار دارد

دکتر یا پرستاری که هر روز با خون و زخم و چرک و سوختگی و تصادف برخورد دارد

و کارمند و مرده شور بهشت زهرا که از کنار مرگ مردم نان به خانه اش می برد و روزی صدها جنازه و آدم داغدار و عزاردار می بیند .


اینها همگی به شغلشان عادت کرده اند

و شاید باید به آنها حق داد که از مواجهه با چیزهایی که در نظر ما زشت و ترسناک و سخت و تلخ هستند به اندازه من و شما تحت تاثیر قرار نگیرند و خونسرد باشند .




برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم

همیشه با مهربان بر سر این موضوع بحث داریم

وارد ریسایکل بین که می شوم می بینم یک عالمه عکس را پاک کرده است

عکس های ناواضح . عکس هایی که آدمهایش خوب نیفتاده اند . شات های تکراری از یک موضوع

اما من مرد پاک کردن هیچ عکسی نیستم

شاید دل تماشای دوباره بعضی عکس ها را نداشته باشم اما جرات پاک کردن بدترین عکس ها را هم ندارم . احساس می کنم باید تمام عکس های دنیا را نگاه داشت شاید روزی دوباره قیمتی بشوند . قیمتی نه از جنس ماده ، از جنس معنا  . معنایی از جنس بغض و لبخند .





دیشب حدود ساعت دو یعنی درست همان موقع که داشتم پست قبلی را می نوشتم چند صد کیلومتر آنور تر ، آقا یحیی پدر بزرگ کیامهر و پدر همسر خواهرم مریم نشسته بود پشت فرمان ماشینش . شب کار بود در یکی از معادن زنجان ...

پشت فرمان نشسته بود و داشت سیب می خورد .

و بعد همانجا پشت فرمان و حین خوردن سیب نفس عمیقی کشید و تمام کرد

به همین سادگی ...


امروز تمام صحنه های روز لعنتی بیست چهارم دی ماه سال 92 برایم عینا تکرار شد .

به همان پررنگی و وضوح

یک مرد ، یک پدر ، یک همسر و یک پدر بزرگ

یک دقیقه قبل بدون هیچ مرض و ناراحتی داشت نفس می کشید و بعد یکهو قلبش ایستاد

کیامهر بینوا هم درست مثل مانی در کمتر از یکسال هر دو پدربزرگش را از دست داد .

کاش برای هیچکدامتان اتفاق نیافتد اما روزی که خبر مرگ عزیزی می آید بدترین روز دنیاست . روزهای قبل و بعدش خیلی ساده تر می گذرند اما همان روز لعنتی با ثانیه ثانیه اش روی جگر آدم ناخن می کشد .



شب عاشورای همین امسال بود

مهربان گفت دلش گرفته برویم بیرون

با حامد و مریم و کیامهر و مهربان و مانی و فروغ ، هفت تایی راه افتادیم توی خیابان . چند تا چای نذری خوردیم . یکجا هم عدسی که در آن سرمای ناغافل شب عاشورا خیلی چسبید .

سر خیابان هشتم مریم و حامد اصرار کردند که برویم خانه آقا یحیی چند دقیقه ای بنشینیم تا دسته های عزارداری بیرون بیایند . من مخالف بودم . رفت و آمد مستقیم با آنها نداشتیم و دیدارمان محدود می شد به مهمانی های مشترک . دوست نداشتم مزاحمشان بشویم بی تماس قبلی اما حامد دستمان را کشید و بزور رفتیم خانه آقا یحیی .


آقا یحیی به گرمی از ما استقبال کرد . شانه اش را بوسیدم و او هم پیشانی مرا و گفت : خدا آقای اسحاقی رو رحمت کنه .

مثل همیشه پر سر و صدا صحبت می کرد . طوری که وقتی حرف می زد بقیه باید ساکت می شدند .

پر سر و صدا بود اما پر حرف نه

و با وجود ظاهر پر سر و صدایش بی اندازه ساده بود و بی آلایش


گفت : دارد دندان در می آورد و ما کلی به حرفش خندیدیم .

گفت : شنیده بودم آدمها وقتی به صد سالگی می رسند دوباره دندان در می آورند اما من از همین حالا دارم دندان در می آورم . قرار بود بروند هیات خودشان و ما هم می خواستیم برویم که قسممان داد چند دقیقه ای بنشینیم . آقا یحیی رفت بیرون و اعظم خانم همسرش سفره شام انداخت . ما از خجالت داشتیم آب می شدیم . نمی خواستیم اینطور مزاحم بشویم . دو بار دیگر هم خواستیم رفع زحمت کنیم که اعظم خانم نگذاشت و گفت آقا یحیی گفته تا برنگشته ام نروند .

چند دقیقه نشستنمان شد دو ساعت که آقا یحیی برگشت با چند نایلون میوه و کلی عذرخواهی کرد که ببخشید در خانه میوه نداشتیم و ببخشید که همه مغازه ها بسته بوده و ناچار شده برود یک جای دور برای میهمان هایش میوه بخرد . بخشید که علاف شدید .

اینها را که یادم می آید بغضم می ترکد و  گریه ام می گیرد .

اگر آن شب عاشورا نرفته بودیم خانه اش حالا اینطور دلم آشوب نبود . حال اینطور نمی سوختم و شاید با خبر رفتنش امروز مثل روزی که بابا رفت اشکم در نمی آمد .


آقا یحیی امشب جای خوبی است . شک ندارم

حتما همان اول کار رفته و بابایش را که بیست و خرده ای سال دلتنگش بوده بغل کرده و کلی دلش واشده

شاید آقا ولی را دیده باشد و به او بگوید مانی چقدر بزرگ شده و آن شب باتری کنترل تلوزیونشان را چند بار بیرون آورده است . شاید امشب نشسته پیش بابایم و دارد از کیامهر و رادین و مانی بلند بلند تعریف می کند و با هم غش غش می خندند .

اما خانه آقا یحیی امشب بدجور رنگ عزا و ماتم دارد

من این لحظه های لعنتی را تجربه کرده ام

می دانم چه فشار کمر شکنی روی خانواده اش هست

با اشک خوابشان می برد و تا صبح خواب بابایشان را می بینند و صبح وقتی بیدار می شوند از اینکه این دروغ حقیقت دارد دلشان می خواهد کاش از خواب بیدار نمی شدند .


فاتحه برای شادی اموات است و شک ندارم که روح آقا یحیی مثل زنده بودنش امشب شاد شاد است

لطفا برای آرامش خانواده اش دعا کنید .



هم ریش

از قدیم می گویند : دعوا نمک زندگی است ...


ساعت نزدیک به دو شب است .

مانی خوابیده و احتمالا حوالی پادشاه دوم و سوم سیر می کند .

مهربان دارد تلوزیون می بیند و من هم پشت کامپیوتر نشسته ام .

مهربان با ناراحتی وارد اتاق می شود .

می پرسم : چی شده ؟

می گوید : فکر کنم بالایی ها دعواشون شده .

گفتم : الان ؟ ساعت 2 شب ؟

- آره . صدای گریه میاد .

دلم آشوب می شود . دعوای زن و شوهری وقتی انقدر بالا گرفته باشد که صدای گریه از طبقه بالا بیاید پایین باید نگران شد . می گویم : اینها که مشکلی نداشتند . برای چی دعواشون شده ؟

مهربان هم می گوید : نمیدونم . نگرانم بابک .


احتمالا می دانید که خواهر مهربان و همسر و دخترشان طبقه بالای ما زندگی می کنند . این همسایگی و فامیلیت هزار خوبی دارد و چندتایی هم بدی . یکی از بدی هایش هم اینست که خیلی اتفاقاتی که به هر دلیل دوست ندارید فک و فامیل از آنها با خبر باشد را نمی شود در عالم همسایگی پنهان و کتمان کرد .

باجناقم آدم خوبی است . البته گاهی از کوره در می رود .

خواهر همسرم هم فوق العاده مهربان است ولی گاهی بیش از حد به باجناقم گیر می دهد .

به باخود و بیخودش کاری ندارم اما هیچ چیز مثل گیر دادن زن ، یک مرد را مستاصل نمی کند .

خدا رو شکر میانه شان خوب است . مثل همه زن و شوهر ها گاهی بینشان شکرآب می شود اما نه در حدی که ساعت 2 شب با هم دعوا کنند و صدایشان بیرون برود .

به مهربان می گویم : خب میگی چیکار کنیم ؟

می گوید : زنگ بزن به بابک ( اسم باجناقم هم بابک است ) بگو بیاد پایین باهاش صحبت کن

می گویم : چی بگم این وقت شب ؟ نمیگه به تو چه مربوط ؟ اصلا به ما ربطی نداره


بالاخره با همفکری هم تصمیم می گیریم خودمان را بزنیم به کوچه علی چپ . همچین که انگار هیچ خبری نیست و هیچ صدایی نشنیده ایم فقط بابک را بکشیم پایین که آبها از آسیاب بیفتد .

رویم نمی شود زنگ بزنم . توی وایبر برای باجناق می نویسم : اگه بیداری بیا پایین یه چایی بخوریم .


پنج دقیقه بعد صدای در چوبی می آید .

باجناق گوشی به دست می آید تو و آرام می پرسد : بچه ها خوابن ؟

می گویم : مانی خوابیده ولی مهربان نه

سلام و علیکی می کند و به محض دیدن مهربان می گوید : چه باحال . ما هم داشتیم بالا همین سریال رو می دیدیم .

از حرفش حرصم می گیرد . من هم می گویم : چه جالب و لبخندی تصنعی می زنم .

با خونسردی می نشیند کنار میز ناهارخوری و دو شاخه شارژر موبایلش را به برق می زند .

جدیدا معتاد clash of clans شده و موبایل ثانیه ای از دستش نمی افتد . بعد هم از فتوحات جدیدش می گوید و اینکه چند تا سکه جمع کرده و چند تا آرچر دارد و چند تا اتک موفق و ناموفق داشته . تعجب می کنم چطور ممکن است یکنفر انقدر خونسرد باشد که بعد از یک دعوای زن و شوهری بنشیند و با موبایلش بازی کند ؟

من هم کتابی را که سه شنبه از کتابفروشی خریده ایم ورق می زنم و شروع می کنم در موردش حرف زدن و او همانطور که سرش توی بازیست گاهی به من نگاه می کند و به نشانه تایید سری تکان می دهد .


مهربان خیلی زیرپوستی طوری که کسی شک نکند یک ظرف شیرینی بر می دارد و از باجناق می پرسد : بچه ها بیدارن ؟ من یه دقیقه برم بالا یه سر بزنم و از در بیرون می رود .


حالا که تنها شده ایم دوست دارم سر صحبت را باز کنم و کمی نصیحتش کنم . که باید رعایت همدیگر را بکنید و اختلاف نظر منطقی است ولی دعوا کار خوبی نیست و یکسری حرمت ها بین زن و شوهر اگر بشکند هیچ جور نمی شود وصله و پینه اش کرد و از این دست نصایحی که ریش سفیدان فامیل معمولا به خورد جوان ها می دهند .

اما باجناق چنان غرق در بازی است که انگار از سیاره ای دیگر آمده است و از عوالم ما زمینی ها بی خبر است .

لیوان های چای را که می آورم سر میز ، مهربان در را باز می کند و با عجله صدا می کند : بابک


دلم هری می ریزد . چرا انقدر سریع برگشت ؟

چرا انقدر بلند صدایم کرد ؟

منظورش کدام بابک بود ؟ من یا باجناق ؟

در همان چند ثانیه فکرم هزار راه رفت . نکند اتفاقی برای خواهر خانمم افتاده که مهربان اینطور با عجله برگشت .


مهربان وارد آشپزخانه می شود و لبخندش را که می بینم دلم آرام می شود .

بابک !

به من نگاه میکند .

می پرسم : چی شده ؟

می گوید : اینو بندازش بیرون

و باجناقم اشاره می کند .

می پرسم : یعنی چی ؟

می گوید : دعوا کجا بود بابا ؟ باز این آبجی من خنگ شده آخر شبی داشته بلند بلند می خندیده .

نگاهی از سر عصبانیت به مهربان می کنم و می گویم : یعنی تو فرق خنده و گریه رو نمی فهمی ؟

مهربان می گوید : چه میدونم ؟ ترسیدم فکر کردم دعواشون شده .


باجناق با دهان باز دارد به مکالمات ما گوش می کند و با تعجب می پرسد : چی شده ؟

گفتم : هیچی بابا فکر کردیم دعواتون شده . گفتم بیای پایین آشتیتون بدیم . پاشو برو بیرون بابا حوصله نداریم . می خوایم بخوابیم .

باجناق در حالی که می خندد دوشاخه شارژر را از برق می کشد و لیوان چایش را بر می دارد و غرغر کنان کمی چای می خورد و می گوید : منم تعجب کردم . گفتم این وقت شب این باجناق چه مهربون شده . منو بگو فکر کردم چقدر منو دوست دارید . الان شکست عشقی خوردم اصلا .

من و مهربان هم سرش غر می زنیم که : برو بابا ! ساعت دو شب وقت مهمونی رفتنه ؟ والا مراعات هم خوب چیزیه . مردم چه رویی دارن به خدا . ساعت دو شب پا شده اومده چایی می خواد  . عجب غلطی کردیم با شما همسایه شدیما .


صدای پای باجناق را می شنوم که از پله ها بالا می رود و دوباره صدای پایین آمدنش به گوش می رسد . در را باز می کنم . لیوان خالی چای را به دستم می دهد و با خنده می گوید : بالا بری پایین بیای باجناق واسه آدم فامیل نمیشه . شب به خیر ژیان !



از قدیم گفته اند : همسایه خوب از فامیل بهتر است . حالا خودتان حساب کنید اگر یک فامیل خوب همسایه هم باشد چقدر از یک همسایه خوب خالی ، بهتر تر است .



+ هم ریش در لغت به معنای باجناق است .


سه شنبه - چهارم آذر

سه شنبه چهارمین روز آذر برایم مثل سایر روزهای این چند ماه اخیر شروع شد و وقتی حول و حوش ساعت 9 از خواب بیدار شدم اصلا انتظار نداشتم چنین روز جالبی در انتظارم باشد .

از دیشبش تصمیم گرفته بودم که بالاخره تنبلی را کنار بگذارم و بروم بیمارستان .

ماجرا را توی اولین پست هفتگم برایتان شرح دادم . دکتر برای اطمینان یکسری آزمایش برایم نوشت و وقتی جواب آزمایش ها را نشانش دادم جز غلظت خون مورد نگران کننده ای وجود نداشت . قرار شد برای رفع این مشکل بروم بیمارستانی در بلوار کشاورز و فصد خون بکنم . فصد خون راه حلی برای کاهش غلظت خون است . مشابه اهدای خون با این تفاوت که از خون دریافتی استفاده دیگری نمی شود و راهی سطل زباله اش می کنند . مایل بودم همین دور و بر خودمان بروم خون بدهم اما آقای دکتر گفت که بیمارستان مربوطه بصورت علمی و کاملا بهداشتی اینکار را می کند و نگرانی از بابت مشکلات احتمالی وجود نخواهد داشت .

صبح سه شنبه باجناق گرامی برای صرف صبحانه تشریف آوردند منزل ما . من هم که حوصله رانندگی در تهران شلوغ و بارانی را نداشتم ،گفتم که همراهش خواهم رفت . داستان را که پرسید گفتم می خواهم فصد خون کنم . باجناق جان گفت چرا نرویم اهدای خون ؟ گفتم به خاطر غلظت خون از من خون نمی گیرند . گفت : می گیرند . گفتم : نمی گیرند . گفت : مطمئنم می گیرند . گفتم : من هم مطمئنم نمی گیرند . بحثمان بالا گرفت و با هم شرط بستیم .

معمولا هر سال اتوبوس انتقال خون می آمد شرکت . دو سال پشت سر هم رفتم برای اهدا . بار اول یک قطره از خونم را با دستگاهی تست کردند و معلوم شد غلظت خون دارم و خون نگرفتند . بار دوم شماره کارت ملی را زد توی سیستم و گفت سابقه غلظت خون دارید خون نمی گیریم . مطمئن بودم که خون نمی گیرند وگرنه شرط نمی بستم .

قرار شد هرکس باخت بشود عبید و بنده و کسی که برد بشود رئیس و ارباب . توی راه هم کلی با هم کل کل کردیم که اگر من ارباب بشوم  چه می کنم و چطوری بنده من ؟ و دستم را ببوس و این حرفها .


خانم دکتری که داشت فشار خونم را می گرفت خیلی متعجب شده بود از اینکه چرا از من خون نگرفته اند . می گفت اتفاقا اهدای خون برای افرادی که غلظت خون دارند از باقی روش ها بهتر است . حجامت که هنوز مخالفان زیادی دارد و مقدار خونی که دفع می شود هم ناچیز است . فصد خون هم همینطور . میزان خون خارج شده از بدن با 450 سی سی خونی که اهدای خون دریافت می کند قابل مقایسه نیست .

روی دو تخت کنار هم با ارباب جدیدمان خوابیدیم و خون دادیم و انقدر خندیدیم و سالن اصلی سازمان اهدای خون واقع در خیابان وصال را روی سرمان گذاشتیم .

باجناق بنده خرید و فروش ماشین می کند . مطمئن بودم که باید تا آخر شب در رکاب ایشان باشیم و ماشین خرید و فروش کنیم . اما عملا یکی دو ساعت بیشتر از وقتمان به اینکار نگذشت . به چند تا بنگاه ماشین رفتیم و کلی ماشین فروش را از نزدیک دیدیم . ماشین فروش ها موجودات جالبی هستند . فکر می کردم صبح تا شب بیکار می نشینند کنج دکانشان و منتظر می مانند تا یکنفر پیدا بشود و نقره داغش بکنند . اما بندگان خدا خیلی مشغله داشتند . یک بند تلفن دستشان بود قیمت می دادند و می گرفتند . یک دقیقه هم گوشی از دستشان نمی افتاد . کارشان بیشتر از اینکه شبیه بنگاه های معاملات ملکی باشد به اپراتورهای 118 شباهت داشت .

بعد رفتیم به یک کتاب فروشی عجیب . کاش می شد بیشتر معرفیش بکنم و بگویم کجاست این کتابفروشی اما نمی شود . آقای شین حدودا سی ساله صاحب کتابفروشی بود . مغازه ای به سبک مغازه های قدیمی پر از کتاب های دست دوم و نایاب . پر از بوی کاغذ کاهی .

آقای شین خودش یک کتابخانه سیار بود . انگار تمام کتاب های دنیا را خوانده بود . هر چه می پرسیدیم با حوصله و اطلاعات کامل پاسخ می داد . می دانست موضوع کتاب چیست . نویسنده یا مترجمش را خوب می شناخت . می دانست کتاب چند بار و در چه انتشاراتی چاپ شده است . بعد کتاب را نشانمان می داد و صفحه ای را باز می کرد و به دستمان می داد و چند دقیقه ای در مورد آن حرف می زد . کتاب های مشهور قدیمی . کتاب های ممنوعه . کتاب های بدون سانسور . کتاب هایی که بیشتر شبیه گنج بودند تا کتاب . یکساعتی گپ زدیم و چقدر آن یکساعت شیرین بود و چقدر دلم می خواهد باز هم فرصت بشود تنهایی بروم بنشینم کنار آقای شین و ساعتها حرف بزنیم .

حین گذشتن از خیابان های قدیمی تهران ارباب از خاطراتش می گفت . جاهایی از شهر را نشانم داد که فقط اسمشان را شنیده بودم . ساختمان هایی که باور نمی کنی در تهران بلند بالا و بلند مرتبه نظیرشان وجود داشته باشد .

بعد با ارباب رفتیم مغازه آقا حمید . طوری از آقا حمید حرف می زد که فکر می کردم همسن و سال خودمان باشد اما مردی بود شصت و چند ساله . یک مغازه امانت فروشی تاریک و قدیمی داشت با یک عالمه اجناس بنجل و بدردنخور مثل کلاه کاسکت شکسته و ضبط ماشین و رادیوهای قدیمی و زهوار دررفته . آقا حمید موبایل دستش بود و داشت جوک های وایبرش را می خواند . هشت - نه تا قفس قناری هم داشت . معلوم بود عاشق قناری هاست . می گفت من با این ها زندگی می کنم . با این ها عشقبازی می کنم . صدایشان می زد . قربان و صدقه شان می رفت و نازشان را می کشید و قناری ها هم جوابش را می دادند و ابراز احساسات می کردند . یکساعتی هم در مغازه آقا حمید بودیم .


جایتان خالی به خرج ارباب در یکی از محله های قدیمی تهران کباب کوبیده خوردیم و حین تناول ناهار ارباب از آقا حمید صحبت کرد . می گفت یکی از قدیمی ترین ماشین فروش های تهران است . آدمی که یک باخت بزرگ در زندگی داده است و حالا فقط برای سرگرمی توی آن مغازه تاریک و قدیمی می نشیند . می گفت خیلی از ماشین فروش های کله گنده تهران شاگرد مغازه آقا حمید بوده اند و هنوز هم که هنوزه وقتی می رود جایی به احترامش خم و راست می شوند و به اعتبارش هر ماشینی که بخواهد بی سوال و جواب برایش می فرستند . داستان های جالبی از آقا حمید می گفت که در حوصله این پست نیست .


هوا کم کم تاریک می شد . ارباب چند تا قرار بازدید ماشینش را کنسل کرد و من خوشحال شدم که داریم بر می گردیم خانه . چون با وکیلی در غرب تهران قرار ملاقات گذاشت و خیالم راحت بود که توی این باران و ترافیک دوباره به مرکز شهر بر نخواهیم گشت . یکساعتی هم در دفتی آقای وکیل بودیم . موقع بیرون آمدن تازه فهمیدم که حالا حالا ها کار داریم .

باجناق جان با یکی از دوستانش در سولقان تماس گرفت و گفت که داریم می آییم .

سولقان ؟ من تا حالا سولقان نرفتم . اصلا کجا هست ؟

ارباب گفت : ساکت باش و حرف نزن . تو بنده من هستی و حق اعتراض نداری . ما هم سکوت کردیم و در دلمان به اتوبوس سازمان انتقال خونی که هر سال به شرکتمان می آمد فحش های رکیک دادیم .


اما بهترین بخش روزم همین بخش بود . ملاقات با آقا سید . مردی که یکی از عجیب ترین و جالب ترین انسان هایی بود که در تمام عمرم دیده ام . مردی که سواد درست و حسابی نداشت اما در کلمه کلمه حرفهایش که با ته لهجه شیرین آذری ادا می کرد چنان کشش و جذبه ای داشت که اگر مهربان زنگ نمی زد نمی فهمیدم پنج ساعت پای حرفهایش نشسته ایم بی آنکه متوجه گذر زمان بشویم . مردی میانسال و درویش مسلک . مردی که یک زندگی خوب و مرفه را بی هیچ نگرانی رها کرده بود و با یک کت- فقط با یک کت - تمام مال و مکنتش را گذاشته بود و آمده بود توی کوهستان های سولقان زنبور داری می کرد . خانه اش پر بود از عسل . عسل طبیعی . عسلی که مثل حرفهای آقای سید شیرین بود .


می خواستم برای آقا سید یک پست جداگانه بنویسم . داستان عجیب زندگی اش و حرفهای شیرین مثل عسلش . اما دیدم آقا سید خیلی بزرگتر از اینهاست که توی یک پست جا بشود .  باید برایش یک داستان نوشت . با یک پست حیف می شود .


موقع خداحافظی از آقا سید برق رفت . تمام مسیر برگشت در پیچ و خم خیس جاده سولقان و در آن ظلمات تاریک که چشم چشم را نمی دید فقط داشتم به حرفهای آقا سید فکر می کردم و به تاثیر عجیبی که با اولین دیدارمان روی من گذاشته بود . من پشت فرمان بودم و ارباب در خواب ناز . به ترافیک سنگینی خوردیم که در آن ساعت شب عجیب بود . تصادف شده بود و تیر برق افتاده بود وسط جاده و مسیر رفت و برگشت را مسدود کرده بود . یکساعت و نیم هم آنجا علاف بودیم ولی برایم عجیب بود که اصلا و ابدا از این اتفاق ناراحت نبودم . انگار بی خیالی و درویش مسلکی آقا سید مسری بوده باشد سرخوش بودم و بی خیال اتفاقاتی که افتاده است .


سه شنبه چهارم آذر یکی از روزهای خوب و عجیب زندگی من بود .



خداحافظ اولولون . خداحافظ کرگدن

برادر عزیز و رفیق نازنینم محسن باقرلو در این پست رسما وبلاگش را تعطیل کرد .

دنبال جمله مناسبی برای عنوان این پست بودم :


"محسن باقرلو با دنیای وبلاگ نویسی خداحافظی کرد "

"محسن باقرلو دیگر نمی نویسد "

"بدرود محسن باقرلو با  دنیای مجازی "


خب در واقع هیچکدام از این اتفاق ها نیفتاده است

محسن باقرلو در وبلاگ هفتگ می نویسد

در صفحه فیس بوکش فعال است 

و با قدرت و انرژی وصف ناپذیر یکی از پیج های پر مخاطب عکاسی را در اینستاگرام مدیریت می کند .

به عنوان کسی که بی نهایت خاطره شیرین و دوست داشتنی از وبلاگ کرگدن دارم و ساختن این خاطرات و یافتن این رفقای نازنین را اول مدیون محسن باقرلو و بعد مدیون وبلاگش هستم مسلما از تعطیلی آن احساس خوبی ندارم . یکی از دوستان مثال خوبی زده بود . انگار ببینی خانه ای قدیمی و پر از خاطره را دارند می کوبند تا به جایش برج بسازند .


اول از همه برای سلامتی رفیق نازنینم دعا می کنم و امیدوارم هرجا هست خوش باشد

و بعد امیدوارم تعطیلی کرگدن به معنای محروم شدن ما از خواندن نوشته های خاص و منحصر به فرد محسن باقرلو نباشد و بعدهایی شاید دور و شاید نزدیک ، پیوسته و مدام مخاطب قلمش در کرگدن یا هر محیط دیگری که دلش خوش است و دوست دارد باشیم .


و در آخر خطاب به وبلاگ دوست داشتنی کرگدن سابق :


ممنون بابت تمام خنده ها و بغض ها و خاطرات شیرینی که برایم ساختی

هیچ وقت فراموشت نمی کنم و همیشه به تو و صاحبت مدیونم

خداحافظ دوست قدیمی

و به امید دیدار ...




همه می خواستیم بق بق بق باشیم

خب احتمالا مطلع هستید که من برادر ندارم . وقتی که بچه بودم هم نداشتم . مریم و نرگس فکرشان پی بازی های دخترانه بود و من برای یک برادر همسن و سال که بازی پسرانه بلد باشد له له می زدم . این بود که سعی می کردیم یک بازی هایی اختراع کنیم که هر دو جناح از آن لذت ببرند . نه آنقدر پسرانه باشد که دخترها بدشان بیاید و نه آنقدر دخترانه باشد که توی ذوق خودم بخورد . و باور نمی کنید چه بازی های محشری اختراع کرده بودیم . بازی هایی که وقتی یادشان می افتم به خودم و ذهن خلاق کودکیم افتخار می کنم . داستان بازی های بچگی مفصل است و شاید یکروز سر فرصت اسمشان رو و نحوه بازی را برایتان نوشتم .اما توی این پست می خواهم از بعضی قراردادهای بچگی بنویسم . قرادادهای ساده ای که شاید حالا خیلی مسخره به نظر برسند اما آن موقع برای خودشان خیلی حیثیتی بودند .


معمولا روزهای عادی که هر سه تایی به مدرسه می رفتیم از صبحانه مفصل خبری نبود . در حد یک لقمه نان و پنیر مختصر بیشتر نبود . اما صبحانه مفصل مال جمعه ها بود . جمعه ها هر پنج تایی می نشستیم پای تلوزیون . معمولا شبکه دو صبح های جمعه کارتون نشان می داد . بامزی و واتو واتو و هادی و هدی و قلقلی و اینها . همانطور که تلوزیون می دیدیم صبحانه هم می خوردیم . یک قاشق چایخوری خیلی معمولی داشتیم شبیه باقی قاشق های چایخوری با کمی تفاوت . این قاشق داخلش یک خال سیاه داشت . از منظر قاشق بودن بخواهیم بحث کنیم این خال سیاه یک عیب محسوب می شد اما ما همچین دیدگاهی نداشتیم و این خال سیاه را نشانه برتری و تفاوت قاشق مذکور می دانستیم . نمی دانم چرا اما اسم آن قاشق چایخوری را گذاشته بودیم قاشق مقدس . یعنی خیلی اتفاقی با مریم و نرگس کل کل داشتیم که قاشق مقدس دست هرکس بیفتد بقیه باید به او احترام کنند . یکجورهایی مثل علامت مخصوص میتی کومان بود . وقتی قاشق مقدس دست هرکس می افتاد با افتخار به بقیه نشانش می داد و آنها باید به احترام قاشق مقدس جلوی او تعظیم می کردند . در این فقره من استثنائا خیلی خوش شانس بودم و معمولا روزهای جمعه و موقع صبحانه های دورهمی قاشق مقدس به من می افتاد و مریم و نرگس را مجبور می کردم به من تعظیم کنند . تا اینکه این تکرر شانس به آنها فشار آورد و و تئوری توطئه شان گل کرد و گفتند حتما کاسه ای زیر نیم کاسه هست که تو همیشه قاشق مقدس را صاحب می شوی . این بود که دیگر تعظیم نکردند و با هم دعوایمان شد و دعوا را بردیم نزد قاضی اعظم که بابای خدا بیامرز بود . ماجرا را گفتیم که چنین قراری گذاشته ایم و دخترها از قرارداد تبعیت نمی کنند و آنها هم گفتند که قاشق مقدس هیچ وقت به دست آنها نمی رسد و خسته شده اند از بس که تعظیم کرده اند . این شد که بابا گفت برای اینکه این مشکل پیش نیاید قاشق مقدس را نوبتی کنیم و هر هفته یکی از ما آن را بردارد . از همانجا مفهوم نوبت را یاد گرفتیم و دیگر بحثی بینمان پیش نیامد . چند وقت پیش توی خانه مامان دوباره آن قاشق مقدس را دیدم و از قضا مریم و نرگس هم بودند . نشانشان دادم و آنها هم به یاد خاطرات خوش گذشته تعظیم و احترام کردند .



یکی دیگر از بحث های همیشگی ما هم بق بق بق بود . همان پسرک تیتراژ برنامه کودک شبکه یک که دستش را پشت کمرش گرفته بود و مدام از یک گوشه تلوزیون می رفت به گوشه دیگر و انقدر قدم می زد تا کبوتری بیاید و پرده را بالا ببرد و آرم برنامه کودک را نشان بدهند . همیشه سر اینکه کداممان بق بق بق باشیم دعوایمان می شد و همین نوبتی کردن به دادمان رسید . نوبتی شد . یکروز من یکروز مریم و یکروز نرگس . مثل همان پسرک دستمان را می گرفتیم پشتمان و عین او انقدر چپ و راست می رفتیم و مثل او بالا و پایین می پریدیم تا برنامه کودک شروع بشود .

یادش به خیر چه روزگار خوشی داشتیم و چه دغدغه ها و حسادت های کوچکی ...






سفر به روایت تصویر



جای شما خالی مسافرت محشری بود و این خوشی فراموش نشدنی را بیشتر از همه مدیون میهمان نوازی دو دوست عزیزم علیرضا و افروز هستیم که کاری کردند که هیچ طور نشود محبتشان را جبران کنیم .

در ادامه می توانید عکس های این سفر را مشاهده بفرمایید ...



ادامه مطلب ...

سفر یه شعره . سفر یه قصه است

همیشه شب های قبل از سفر حس و حال غریبی دارند .

یکجور خوش خوشانی درشان مستتر است از خوش خوشان خود سفر بیشتر

بخصوص اگر همسفرت کسی باشد که تا به حال همسفرش نبوده ای

و مقصدت جایی باشد که تا به حال مقصد سفرت نبوده است .


می توانی تا صبح رویا ببافی

از دقیقه به دقیقه روزهایی که خواهند گذشت

و از متر به متر جاده ای که خواهی رفت

و از فریم به فریم تصاویری که خواهی دید


شوقی کودکانه  خواب را از چشمت می تاراند

و ثانیه های مانده تا صبح کشدار می شوند

لذت شبهای قبل از سفر به اینست که سفر هرچقدر هم کوتاه

تمام فکرت مشغول رفتن و رسیدن است 

و به برگشتن فکر نمی کنی



همیشه شبهای قبل از سفر حال عجیبی دارند

ما سفرهایمان را با عکس ثبت می کنیم

و خاطراتشان را کم و بیش به ذهن می سپاریم

اما همیشه حال خوب شبهای قبل از سفرمان فراموش می شوند

تا سفری دوباره و "شب قبل از سفر"ی دوباره ...



+ حوصله داشتید پست چهارشنبه شب مرا در هفتگ بخوانید .

++ به امید خدا کامنتها را وقتی برگشتم پاسخ می دهم .



پیرمرد و جاده




شاید اگر شما هم خوب فکر کنید مشابهش را در زندگی خودتان پیدا کنید .

آدم هایی که تاثیر خاصی در زندگی شما نداشته اند . برخوردشان با شما برخورد مستقیم و روبرو نبوده است . اسمشان را نمی دانید و تمام دانسته هایتان از آنها به چند جمله کلی محدود می شود .  اما در هفت توی پستوی خاطرات دور و درازتان یک گوشه ی دنجی خانه دارند و به قدر چند بایت از حافظه طولانی مدت شما را اشغال کرده اند .

شاید سال ها بگذرد و اصلا به یادشان نیفتید و بعد یکهو با دیدن یک جایی یا شنیدن خاطره ای یا به یاد آوردن کسی یکهو یادتان بیفتند و ذهنتان مشغول بشود که واقعا چرا من هیچ چیزی از این آدم نمی دانم ؟


پیرمرد درست شبیه همان روزهاست . همان روزهایی که من بچه بودم اندازه کیامهر . یک اتاقک کوچک دارد کنار جاده درست حوالی صمغ آباد و قبل از پلی که برای بچگی هایم علامت شروع پیچ و خم جاده طالقان بود . دایی صمد یک می نی بوس قرمز داشت و عاشق رانندگی توی جاده بود . همیشه وقتی به این قسمت از جاده می رسیدیم ماشین را می زد کنار و پیاده می شد و اسکناسی می گذاشت توی دست پیرمرد که روی یک صندلی روبروی آن اتاقک کوچک نشسته بود . دایی صمد می گفت نابیناست و کمک کردن به او ثواب دارد و من همیشه متعجب بودم از اینکه چطور ممکن است یکنفر که چشمهایش نمی بیند با لمس کردن اسکناس فرق ده تومانی و بیست تومانی را تشخیص بدهد ؟


خیلی سال از آن روز گذشته و من نمی دانم که او این کنار جاده نشینی را از کی شروع کرده و تا کی ادامه خواهد داد .

اسمش را نمی دانم و خبر ندارم اهل کدام روستاست . چه بلایی بر سر چشمهایش آمده و این همه سال چه خاطراتی از آدم ها و ماشین های گذری این جاده دارد . فقط می دانم که او برای من و مسافران قدیمی این جاده هویتی منحصر به فرد دارد . درست مثل یک علامت مخصوص که با دیدنش خاطره های زیادی را به یاد می آورید . تابستان امسال وقتی تمام طول مسیر برگشت از طالقان را با مادرم از خاطرات بابا و دایی صمد حرف زدیم دیدن پیرمرد شبیه دیدن آشنایی بود در سرزمینی غریب . دلم می خواست بپرسم هنوز دایی صمد یادش هست ؟ دلم می خواست بدانم هنوز فرق اسکناس ها را با لمس کردنشان می فهمد ؟ دلم می خواست اسم و رسمش را بدانم و اینکه داستان این بودن همیشگی اش کنار جاده چیست ؟

اما نه من سوالی کردم و نه او پاسخی داد .

بچه ها ، جاده ها را با حرفهای باباهایشان زندگی می کنند  . با خاطره ها و داستان ها و اطلاعاتی که از دیدن هر پیچ راه و درخت و تپه و کوه و رودخانه ای از دهان باباها بیرون می آید و به ذهن بچه ها سپرده می شوند و من چقدر دوست دارم پیرمرد تا روزی که من داستانش را برای مانی تعریف می کنم هنوز زنده باشد .



همیشه در صحنه

جمعه گذشته با خبر تلخی شروع شد : مرتضی پاشایی رفت ...


و از همان روز سیلی از اخبار و مطالب در خصوص فوت کردن او شنیده می شد . وبلاگ ، فیس بوک ، اینستاگرام ، رادیو و تلوزیون ، شبکه های ماهواره ای و وایبر . غیر ممکن بود صفحه ای باز بشود و عکس و ویدیو و مطلبی در مورد پاشایی در آن نباشد . حتی غروب جمعه که بیرون رفتیم چند تا ماشین دیدم که با صدای بلند ترانه های پاشایی را پخش می کردند و چند تا مغازه هم پشت ویترینشان عکس او را زده بودند . و در اقدامی بی نظیر در اکثر شهرهای کشور جوان ها برای یادبود پاشایی دور هم جمع شدند و به نشانه سوگواری ترانه های او را همخوانی کردند .


اما یک چیزی این وسط برایم خیلی عجیب بود . قاعدتا وقتی یک هنرمند می میرد آن هم در کشوری که معمولا بهای چندانی برای هنرمندانش قائل نیست و این همگرایی جمعی اتفاق می افتد باید خوشحال بود . وقتی یک عالمه آدم می روند جلوی بیمارستان و همصدا با هم ترانه او را می خوانند . وقتی رسانه های نوشتاری و بصری خبر درگذشت یک خواننده پاپ را بصورت بی سابقه ای پوشش می دهند و وقتی هنرمندان و ستاره ها از رفتن یک خواننده اینطور عکس العمل نشان می دهند و خبر توی همه وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی بازتاب دارد باید خوشحال بود . اما قسمت عجیب ماجرا همین بود که من چرا با دیدن این پست ها و مطالب ناراحت بودم ؟ ناراحت نه به خاطر فوت پاشایی که صد البته فوت یک جوان هنرمند هر آدمی را غمگین می کند اما مساله این بود که  چرا دیدن این مطالب داشت آزارم می داد ؟


سعی کردم قضیه را کالبد شکافی کنم فقط برای اینکه خودم بفهمم علت ناراحتیم چه بوده است ؟


اولا من از ترانه هایی که تویش یکنفر با صدای بم و کلفت می گوید : میوزیک اند ارنجمنت بای .... متنفرم . این سلیقه شخصی من است و لزوما شما نباید اینطوری باشید . روی همین دلیل شاید احمقانه من خیلی از ترانه های پاشایی را تا به حال گوش نکرده بودم .  به نظرم خود ترانه باید معرف خواننده باشد . شما وقتی ترانه خوبی می شنوید یا صدای خواننده را می شناسید و یا اینکه انقدر ترانه زیباست که می روید تحقیق می کنید که خواننده اش چه کسی بوده است . وقتی خواننده خودش را در ترانه هایش معرفی می کند یک جای کار می لنگد . هرچند همان روز جمعه وقتی ترانه های مرتضی پاشایی را صرفنظر از آن آقای صدا کلفت شنیدم خیلی هم خوشم آمد و الحق که صدای مرحوم پاشایی صدای خاص و زیبایی هم بود .


دوم اینکه تعجب می کردم از خواندن این مطلب که من با صدای او زندگی کرده ام و اینها ... که البته این هم سلیقه ای است . به فرض که من توی سفر ترانه هایده  و مهستی بشنوم و با ترانه های قدیمی فرهاد و فروغی عاشقی و زندگی کرده باشم . قرار نیست که همه مثل من باشند و شاید! بعضی ها واقعا با ترانه های پاشایی زندگی کرده باشند . اما چیزی که سلیقه بردار نیست و واقعیت دارد اینست که مرتضی پاشایی یک خواننده درجه یک نبوده است . در مقایسه با ابی و داریوش و شادمهر عرض نمی کنم ها . در مقایسه با همین خواننده های اینور آبی خودمان منظورم است . همه مردم چه حالا طرفدار باشند یا نباشند چه خوششان بیاید یا نیاید دیگر اصفهانی و سالار عقیلی و همایون شجریان و خواجه امیری و رضا صادقی و چاوشی و محسن یگانه  را می شناسند . یعنی دو تا آهنگ  آنها را از بر هستند و لااقل قیافه آنها را می شناسند .احتمالا اگر همین حالا نام مرتضی پاشایی را در گوگل سرچ کنید میلیون ها صفحه و مطلب پیدا خواهید کرد اما قول می دهم تعداد عکس های منحصر به فرد او به پنجاه تا هم نمی رسد که آنها هم نه برای زمان خوانندگی او بلکه اکثرا بر می گردند به دوره بیماری ایشان .  اگر کاری هم به صدا و سبک موسیقی نداشته باشیم و فقط به فکر حجم اخبار و حواشی باشیم برای نسل جوان تر ، تتلو و آرمین تو آف ام و ساسی مانکن و سامی بیگی به مراتب خیلی ستاره تر و جذاب تر از مرتضی پاشایی بوده اند و هستند  .با کمال احترام به طرفداران مرتضی پاشایی عزیز دلیل اینکه چرا در مرگ پاشایی چنین سونامی بزرگی به پا شده است را نه می شود به محبوبیت و شهرت او مربوط دانست و نه به صدای زیبا و ترانه های قشنگ مرتضی پاشایی . بی شک جو همگانی به وجود آمده ، بیماری سخت او و مرگ او در جوانی سهم بیشتری در این خصوص داشته است .


قسمت عجیب ماجرا همینجاست . چرا مرگ مرتضی پاشایی انقدر مورد توجه قرار گرفت ؟


شاید بگویید به خاطر بیماری او . قبول دارم بخش زیادی از شهرت پاشایی به دلیل مبارزه او با بیماری سرطان بود . منظورم مظلوم نمایی و ترحم نیست اما خیلی از بزرگان و ستارگان عرصه هنر پیش از فوت پاشایی با انتشار اخبار مربوط به او و بیماریش تلاش کردند تا به او کمک کنند و تشویقش کردند برای مبارزه با این بیماری و الحق که کار زیبایی بود . همین موضوع باعث شد تا نام او بر سر زبان ها بیفتد .  اما نمی شود این اتفاق را صرفا به بیماری او مربوط دانست . کما اینکه روز شنبه مجید بهرامی از هنرمندان جوان و با سابقه تئاتر که او نیز مدتها با سرطان در جنگ بود به رحمت خدا رفت . خیلی ها هم در زمان زنده بودنش از او نوشتند و برایش نمایشگاه برگزار شد و در مجامع هنری بسیار مورد تشویق و احترام قرار گرفت اما مرگ او بازتابی عادی داشت . مثل خیلی از هنرمندان کوچکتر و بزرگتر از پاشایی که رفته اند . اما خبر فوتشان با خبر رفتن پاشایی از جهت عظمت پوشش خبری اصلا قابل مقایسه نبوده و نیست .


قصدم از نوشتن این پست پیدا کردن دلیل برای این سوال ها نبود . اگر هم بود باور کنید به جواب قانع کننده ای نرسیدم . خیلی ها در این باره اظهار نظر کرده اند که ملت جو زده و مرده پرستی هستیم و فلان و بهمان که بخش زیادی از آن را قبول دارم اما من فقط دنبال یک پاسخ ساده بودم . چرا من با دیدن این همه پست در فراق مرتضی پاشایی اعصابم به هم ریخت ؟

من که عددی نیستم بخواهم به او حسادت کنم و انقدر هم روان پریش نیستم که تقدیر از یک هنرمند آزارم بدهد . پس واقعا چه رازی در این ماجرا هست ؟


دو سه روز که گذشت کم کم به جواب سوالم رسیدم . من از دست مردم ناراحتم . از دست مردم خودمان . از دست مردمی که هر موضوعی را سوژه می کنند برای اینکه اظهار فضل کنند و خودشان را نشان بدهند . بگویند که ما هم هستیم . این البته یکجور مرض است . مرض جامعه ای که مردم طور دیگری نمی توانند خودشان را نشان بدهند . هیچ وقت هیچ جا و در هیچ مراسمی نمی توانند با خیال راحت و بدون ترس مشارکت جمعی داشته باشند و اینطوری به بهانه عزا و ماتم دور هم جمع می شوند و مشارکت معکوس می کنند . مردمی که به اسم عزاداری می آیند توی خیابان تا تفریح کنند . مردمی که یکروز با زلزله ، یکروز با سقوط هواپیما ، یکروز با آلودگی هوا ،یکروز با روغن پالم ، یکروز با لامپ ،یکروز با اسید ،یکروز با چالش آب یخ ، یکروز با هپی ، یکروز با داعش ، یکروز با ریحانه جباری و بالاخره هر روز با هر موضوع و سوژه ای اول پرچم سیاه و سفید بالا می برند و فریاد وا اسفا سر می دهند و سر دروبلاگ و فیس بوکشان را عکس در حمایت از آن می گذارند و فردا برای همان موضوع جوک می سازند و غش غش می خندند .

خندیدن صد البته عیب نیست و خیلی هم خوب است . اصلا خیلی خوب است که ما با مسائل جدی هم شوخی کنیم و بخندیم . بخش آزار دهنده داستان اینست که عکس العمل ما نسبت به موضوعات اجتماعی در حد همین اظهار نظر جدی و شوخی باقی می ماند . فقط اظهار نظر می کنیم و سر و صدا و بعد هم تمام می شود . بدون هیچ فایده و دستاورد و منفعتی ماجرا ختم و تمام می شود . یعنی واکنش ما به مسائل ریز و درشت در همین حد خلاصه می شود . اول ماجرا مطرح می شود . بعد هفتاد و پنج میلیون کارشناس در موردش نظر می دهند و  بحث می کنیم و توی فیس بوک و شبکه های اجتماعی به همدیگر فحش می دهیم . بعد دور هم به جوکها می خندیم و تمام . و بعد منتظر می مانیم برای سوژه بعدی ...


می دانید کجای ماجرا آزار دهنده است ؟ اینکه همان مردمی که با تابوت سیمین بهبهانی عکس سلفی می گیرند . همان هایی که فیلم جنازه چاقو خورده روح الله داداشی را در سردخانه برای هم بلوتوث می کردند . همان مردمی که سی دی های زهرا امیر ابراهیمی را دور همی تماشا می کردند . همان مردمی که وقتی یکنفر تصادف می کند یا چاقو می خورد به جای کمک کردن از او فیلم می گیرند . همان ها نفری یک گوشی موبایل دستشان گرفته اند و دارند از همخوانی ترانه "میدونی " پاشایی فیلم می گیرند که بروند توی فیس بوکشان شیر کنند و به رفقایشان نشان بدهند که ببین ! من هم هستم . من هم بودم .این وسط تعداد کسانی که واقعا برای ابراز همدردی و از سر ناراحتی آمده اند در اقلیت قرار می گیرد .

فیلم های جلوی بیمارستان را ببینید . دو هزار نفر دوربین به دست دارند فیلم می گیرند . بعضی هایشان دو دستی انگار . یعنی تعداد فیلمبردارها از تعداد تجمع کنندگان بیشتر است .

این وسط انگار هرکس بیشتر پاشایی را دوست داشته باشد مهم تر است . هر کس بیشتر با آهنگهایش خاطره داشته باشد بیشتر مورد توجه قرار می گیرد . هرکس بیشتر از مرگ او غصه خورده باشد با حال تر است . هرکس غمگین تر باشد در مسابقه برنده است .


من از دست این مردم ناراحتم . همان هایی که کاسه داغ تر از آش هستند .همان هایی که برای خنده چند بار شایعه مرگ پاشایی را سر زبان ها انداختند در حالیکه هنوز زنده بود و نفس می کشید . همان هایی که برای نمایش دادن خودشان اینبار جنازه مرتضی پاشایی را پرچم کرده اند . همین هایی که دایه عزیز تر از مادر شده اند و رفته اند توی صفحه اینستاگرام قاسمخانی فحش داده اند که چرا عکس از خندیدنت گذاشته ای ؟ بگذار اقلکا کفن مرتضی پاشایی خشک بشود . چرا رعایت نمی کنی ؟ چرا می خندی ؟ چرا سیاه نپوشیده ای ؟ نمی بینی ما عزاداریم ؟

جالب اینجاست که خود قاسمخانی اولین کسی بود که پیش از فوت او برای سلامتی پاشایی از مردم التماس دعا داشت . حالا همان هایی که تا دیروز اسم پاشایی را نشنیده بودند آمده اند فحش می دهند که شما حق ندارید بعد از مرگ پاشایی لبخند بزنید .


مطمئنا در این کشور انسان های محبوب تر و بزرگتری از پاشایی بوده اند و هستند . کافیست یکسر به صفحاتشان در شبکه های اجتماعی بزنید . فرقی هم نمی کند از چه قشر و صنفی باشند . ورزشکار و هنرپیشه و هنرمند و خواننده و مجری هم ندارد . کافیست فقط کامنتهای زیر هر پست را بخوانید که با حجم زیادی از فحش و فضیحت و تمسخر روبرو می شوید . آدم هایی که برای مطرح شدن می آیند و بی احترامی می کنند . همین آدم ها فردا روزی که این شخص مشهور می میرد برایش سینه چاک می کنند و " چرا رفتی ؟ چرا رفتی ؟ " می خوانند . این همان مصداق جو زدگی و مرده پرستی و تظاهر است که در روح و خون بسیاری ! از مردم ما رسوخ کرده است .


خیلی خوب است که به درگذشت یک هنرمند عکس العمل نشان بدهیم . همه جای دنیا مردم برای یک هنرمند در زمان زنده بودنش احترام قائلند و پس از مرگ او عکس العمل نشان می دهند اما منطقی و درست . می روند و با احترام شاخه گلی می گذارند جلوی خانه اش و شمعی روشن می کنند به نشانه احترام  . به عزیزانش تسلی می دهند و همدردی می کنند . نه اینکه بروند خیابان ها را ببندد و برای دیگران مزاحمت ایجاد کنند . نمی روند جلوی بیمارستانی که اصلا پیکر آن عزیز هم داخلش نیست تجمع کنند تا چند تا مریض دیگر اذیت بشوند . در مجلس ترحیمش از او یاد می کنند و از خاطرات خوبش یاد می کنند و لبخند می زنند نه اینکه از روی جو زدگی برای آدمی که شاید چند ماهیست با اسمش آشنا شده اند خودشان را به در و دیوار بکوبند و ماتم بگیرند و زار بزنند و متوقع بشوند که چون خواننده محبوب ما مرده است همه باید عزادار باشید و حق ندارید لبخند بزنید حتی . خیلی از ما کمبود دیده شدن داریم و برای جبران این کمبود دنبال بهانه هستیم . اما بهانه مرگ یک هنرمند اصلا بهانه قشنگی نیست برای مطرح شدن و دور همی خوش گذراندن .


خیلی هم خوب است که مردم ما با هر رسانه ای که دارند ابراز ناراحتی کنند و هر کاری از دستشان بر می آید برای نگه داشتن یاد مرتضی پاشایی انجام دهند اما ما عادت داریم که گند هر چیزی را در بیاوریم و همیشه از آن طرف پشت بام بیفتیم پایین .


روح مرتضی پاشایی عزیز شاد باشد . جوان با استعدادی بود و حیف که به این زودی رفت . اما این جوگیر شدن ها هم زیاد طول نمی کشد . تا یکی دو هفته دیگر سوژه های داغ تری برای اظهار فضل و خودنمایی و در صحنه بودن پیدا خواهیم کرد . خواهید دید . ما مرده شما زنده ...







+ منبع عکس ها : گزارش تصویری ایسنا از مراسم ترحیم مرتضی پاشایی