جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

قدیم ها یک فیلم کمدی نشان می داد با بازی لورل و هاردی  

این بندگان خدا کشتیشان شکسته بود و گرسنه و تشنه روی یک تخته پاره سرگردان بودند . 

یک رادیو هم داشتند که گوینده رادیو مدام داشت در مورد دستور غذا و آشپزی و این چیزها حرف می زد . این بندگان خدا هم که چند روزی بود و آب و غذا نخورده بودند آب از لب و لوچه شان آویزان شده بود و داشتند از ضعف تلف می شدند . 

آخر سر هم رادیو را پرتاب کردند توی آب و راحت شدند ... 

   

 

 

 

بنده هم الان همین حس و حال را دارم .  

دوستان و همکاران از واحد ها و بخش های مختلف ٬ کرور کرور و فوج فوج تشریف می آورند برای ادای فریضه روزه خواری و از بخت بد ما تنها سالن غذاخوری که مجوز غذا خوردن در آن صادر شده است درست جنب سالن ما قرار دارد . 

گلاب به رویتان الان که داشتم می رفتم دستشویی چنان بویی توی سالن غذاخوری پیچیده بود که آدم سیر را به عرش اعلی می برد چه برسد به آدم گرسنه ضعیف النفسی چون بنده را ... 

 

القصه ٬ حالا که اینطور شد ما هم تصمیم گرفتیم چند تا عکس فجیع و دردناک و ناراحت کننده بگذاریم توی وبلاگمان تا ببینید و اعصاب و روانتان به هم بریزد و دلمان خنک بشود . 

ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما عزیزان  

صمیمانه درخواست می کنم که عکس های ادامه مطلب را مشاهده نفرمایید

علی الخصوص دوستان روزه دار ... 

 

ادامه مطلب ...

قرار اول ماه مبارک

وقتی مجرد بودم  تقریبا تمام روزم با کورش  می گذشت 

با هم اینور و آنور می رفتیم  

با هم خرید می کردیم 

با هم فوتبال می دیدیم 

و گاهی اوقات هم شب می رفتیم خانه هم و تا صبح فیلم می دیدیم و حرف می زدیم . 

خیلی اتفاقی سه بار پیاپی ٬ اولین شب ماه رمضان را تا صبح با هم بودیم 

بعد سحری می خوردیم و می خوابیدیم . 

متاهل که شدیم ٬ با هم قول دادیم که هر سال اولین شب ماه مبارک باز هم به یاد قدیم ها دور هم باشیم و از آنجا که مهربان و هلیا هم دوستان قدیمی هستند تا به امروز شرطمان پایدار بود و قول و قرارمان برقرار ... 

 

امشب وقتی هلیا به مهربان اس ام اس داد و پرسید که کجایید ؟ انگار آب سردی روی سرم ریخته باشند . یکهو یادم افتاد که قولم را یادم رفته است ... 

 

این را بارها گفته ام که رفاقت من و کورش چقدر یکطرفه است و این آدم چقدر برای من مایه گذاشته و با معرفت است و من هیچ وقت هیچ حرکت بدردبخور و شایسته و مهمی برایش  

نکرده ام و توی این شانزده - هفده سال یکبار هم که شده یک قدم مثبت برایش برنداشته ام . 

در عوض کورش همیشه عین یک برادر بزرگتر هوای مرا داشته بی هیچ چشمداشتی 

قبلا هم گفته ام که چقدر مدیون محبت ها و کمک هایش بوده ام و هستم . 

 

راستش را بخواهید امشب از فراموشکاری و بی حواسی خودم بدم آمد  

و امیدوارم کورش بازهم مثل همیشه مرا ببخشد ... 

  

 

 

 

این پست را همینطوری تقدیم می کنم به کورش تمدن عزیز و همسر مهربانش که همیشه رفیقند و هر وقت نیازشان داشته باشی به قدر یک زنگ تلفن با ما فاصله دارند .... 

   

 

 

+ تمام پست هایی را که در ماه مبارک می نویسم به یکی از دوستانم تقدیم خواهم کرد ... 

 

خدایا ! 

به نیت امشب عزیز ٬همه درگذشتگان این جمع را ببخش و بیامرز

و به ما تحمل بده که وقتی جای خالیشان را می بینیم ٬ بغضمان نگیرد 

 

خدایا !  

امشب هوای همه عزیزان پرکشیده ما را داشته باش 

خاصه شیرزاد عزیز ٬ مادر هاله بانو و مادر بزرگ من که امروز مراسم اولین سالگرد پروازش بود ... 

 

 

 

لینک 

 

 

لطفا برای پرکشیدگان از زمین فاتحه بفرستید ... 

 

سوا کن

معمولا جای پارک های خوب از آن کسانی می شود که زودتر می رسند و امروز هم که خواب ماندم و ماشین نه ساعت تمام توی ظل آفتاب ٬ حسابی حمام کرده و هنوز که هنوزه بعد از نیم ساعت پایین بودن شیشه ها ٬حکم سونای خشک دارد . ترافیک هم مزید بر علت شده و تنم خیس عرق است .  

مسیر هر روزه شرکت تا خانه را می آیم و طبق معمول توی ترافیک گیر افتاده ام . 

مثل تمام کارهای احمقانه این کشور نمی دانم طرح پروژه تعریض این جاده را کدام ابلهی ریخته است که به جای اینکه تعریض را از آخر به اول انجام دهند از اول به آخر می آیند و مدام زمین را  

می کنند و می کوبند و آسفالت می کنند .  

یعنی یک قیف بزرگ ساخته اند که هر روز چند متری پیشروی می کند و ماشین ها به جای اینکه راهشان باز شود ٬ گیر می افتند . 

اما ترافیک امروز یک مقدار سنگین تر از باقی روزهاست و این یعنی که احتمالا آن جلوها ٬ تصادف شده است . همینطور که با خودم غر می زنم و مورچه وار جلو می رویم دارم به همین یکی دو روز آینده فکر می کنم که باید این مسیر را تشنه و با زبان روزه بروم و بیشتر غصه ام می شود . 

 

همینطور که به منبع ترافیک نزدیک تر می شویم ٬ گرد و خاک بلند شده از بیابان کنار جاده توجهم را جلب می کند و بعد که بهتر نگاه می کنم می بینم که یکنفر افتاده روی یکنفر دیگر و با شدت تمام دارد توی سر و صورتش مشت می کوبد . یکی دیگر با سرعت از راه می رسد و مثل بروسلی از چند متری یته پرنده می زند به نفری که داشت کتک می زد و همینطور هی به تعداد مبارزین بیابان اضافه می شود . یکی پیرهن نیمه پاره اش را می کند و لخت می شود و آن یکی با یک چوب که به طرز ماهرانه ای با چسب برق پوشیده شده اضافه می شود . 

چنان همدیگر را می زنند که من از این فاصله دور ٬دردم می آید .   

 

 

  

در کمال تعجب خبری از تصادف هم نیست . 

آقایان با رعایت کامل اصول راهنمایی و رانندگی ماشین هایشان را کنار جاده پارک کرده اند و دارند مبارزه می نمایند . و خلایق همیشه در صحنه هم با اشتیاق ٬غرق تماشای معرکه هستند . 

پنج - شش گلادیاتور آن وسط دارند همدیگر را می نوازند و بیست تا ماشین کنار جاده ایستاده اند و دارند تماشا می کنند و با گوشی هایشان فیلم می گیرند . 

.. 

... 

....

 

آخرین باری که دعوا کردم پانزده سالم بود . عروسی دختر دایی ام بود و من داشتم ظرف های غذا را از خانه مادربزرگم می بردم خانه همسایه شان که مجلس خانم ها بود . 

چند تا بچه سرتق از فامیل های دورمان مدام کرم می ریختند و دست می کردند توی غذاها  

من هم رگ مسئولیتم گل کرد و دعوا کردیم . سه نفر بودند و من هم که بلد نبودم از این کارها... 

دلتان نخواسته باشد تا می خوردم کتکم زدند و آخر سر پسر دایی ام آمد  و جدایمان کرد و چون فامیل بودیم ٬ آشتیمان داد ولی خیلی درد داشت .

دیده اید وقتی که آدم دماغش محکم به جایی می خورد سرش سوت می کشد و گیج می رود؟ 

همینجوری شده بودم  

و در تمام این سالها نه تنها وقتهایی که با کسی تا آستانه دعوا رفته ام  

بلکه تمام وقتهایی که دعوای دو نفر دوست یا حتی غریبه را از نزدیک دیده ام  

سرم همینطور سوت کشیده و درد گرفته است .  

به همین خاطر بعد از آن کتک خوردن پانزده سالگی دیگر هیچ وقت توی هیچ دعوایی شریک نشدم  ولی تا دلتان بخواهد طرفین دعوا را سوا کرده ام .  

برای همین بچه های کوچه صدایم می کردند : سوا کن  

 

راستش را بخواهید گاهی به آدم هایی که از کتک خوردن نمی ترسند حسودی ام می شود .   

 

 

از دیشب که  اولین پست رمزدار تاریخ این وبلاگ رونمایی شد تا به این لحظه تعداد ۱۰۰۰ بازدید به عمل آمده است و با ادامه این روند یحتمل رکورد تعداد بازدید  جوگیریات شکسته خواهد شد . 

  

این حرکت خودجوش و مردمی اول از همه نشانگر این است که مردم ما چقدر انسان های جستجوگر و کنجکاوی هستند . 

بنده به شخصه اگر وارد وبلاگی بشوم و ببینم رمز دارد توی دلم به نویسنده یک فحش بی تربیتی نثار می کنم و می روم و بر نمی گردم . هرچند که می دانم شما هم از دیشب تا به حال به اندازه کافی بنده را مورد عنایت قرار داده اید .  

عرض شود دیشب تا دیر وقت و امروز هم تا به الان بنده مشغول پاسخگویی به کامنتهای خصوصی و پیامک دوستانی هستم که تقاضای رمز دارند .

 

چند وقت پیش هم اگر خاطرتان باشد موقع پست دروغ های سیزده ٬ خیلی از دوستان که بی توجه به عنوان و پی نوشت مطلب را خوانده بودند فکر می کردند که مطالب پست حقیقت دارد . 

 

الغرض حمل بر خود ستایی نباشد چون بنده خودم نسبت به اطرافم خیلی خیلی بی توجه هستم و متوجه تغییرات ظاهری نمی شوم . ولی ای کاش بخشی از این  همه انرژی ذهنی که برای پرداختن به حواشی یک مساله تلف می کنیم و هدر می شود برای حل همان مساله استفاده کنیم . چرا که معمولا کلید حل مسئله جلوی چشم ماست اما تلاشی برای پیدا کردن و حتی نگاه کردن به آن نمی کنیم .   

 

پست قبلی هم همینطور بود . یعنی اگر کمی به جای اینکه به  ((یعنی چه چیزی ممکنه داخل این پست نوشته شده باشه ؟ )) و ((چرا پست رمز دار شده ؟ یعنی ما غریبه ایم ؟)) و  

(( پس اینهمه کامنت رو کی گذاشته ؟ چرا به اونا رمز داده به ما نداده ؟)) 

یک مقدار به عنوان پست توجه می کردید می توانستید راحت پست را بخوانید . 

هرچند برای من بد نشد و آمار بازدید وبلاگم را بالا برد ... 

به هر حال جواب این پست رمز دار هم انصافا خیلی ساده و راحت بود  

رمز پست در عنوان مستتر است  

من + تو می شود ما  

 

جالب اینجاست که وقتی رمز را برای بعضی دوستان توضیح دادم  ایشان به جای اینکه کلمه ( ما ) را تایپ بکنند من + تو را تایپ کرده بودند و تازه عصبانی هم شده بودند که چرا درست در  

نمی آید ؟ ( از من نخواهید اسم این دوستان رو معرفی کنم 

 

در هر صورت ٬ استقبال بی نظیر و باشکوه از این پست مرا به فکر انداخت که یک موضوع بندی جدید به مطالب این وبلاگ اضافه کنیم  تحت عنوان ( ورزش مغزهای آکبند )  

یعنی ازین پس هر چند وقت یکبار ، پستی رمز دار بنویسیم که پیدا کردن  رمز ورود به پست کمی نیاز به فکر داشته باشد و یک بازی هوش هم داخل پست باشد تا یک مقدار هوشتان را محک بزنید . این بازی ها شاید بهانه ای باشد که گاه گداری اجازه بدهیم به مخ های آفتاب - مهتاب نخورده مان٬ هوایی برسد ... 

حالا اگر دوست داشتید بروید و پست قبل را بخوانید و کمی از فسفرهای  مغزتان را بسوزانید . 

خواندن کامنتهای این پست هم خالی از لطف نیست ... 

 

 

  

+ مشخصه که من دارم باهاتون شوخی می کنم دیگه ؟ مشخص نیست ؟ به کسی که برنخورد ؟

 

++ کامنتهای ملتمسانه ، اغواگرانه ، معصومانه و بعضا تهدید امیز دوستانی که بصورت خصوصی و عمومی رمز خواسته بودند بایگانی می شود و در زمان مقتضی علیه  ایشان استفاده خواهد شد . 

( تیریپ جولین آسانژ برداشتن ) 

 

+++ هر کی بپرسه ( جولین آسانژ ) کیه با همین کیبورد می زنم تو سرش  ... 

 

 

 

من + تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چگونه در ده دقیقه یک کیف زلزله درست کنیم ؟

 اگر کامنتهای پست زلزله رو خونده باشید حتما فرمایشات استاد آرش پیرزاده رو در این خصوص ملاحظه فرمودید . موضوع تکان دهنده ای که استاد پیرزاده طی بیاناتشون معروض داشتند این بود که کیف زلزله می تونه آمار تلفات بعد از زلزله رو به نصف کاهش بده  

ابتدا فرمایشات استاد پیرزاده رو مطالعه بفرمایید :

 

 

من یه دوره کوتاه مدت کمکهای اولیه بعد زلزله رفتم ... مهمترین چیزی که نیازت میشه بعد از زلزله ... کفش یا دمپایی یا یه تیکه پارچه که ببندی دور پات است چون همه از ترس پا برهنه بیرون میان و تفریبا 90 درصد از ناحیه پا مجروح میشن . چون وقتی زلزله شروع میشه اولین چیزی که از بین میره شیشه ها هستند یعنی فرض کن اگه یه زلزله 20 ثانیه طول بکشه و توی تخت خواب باشی .. در دو ثانیه اول شروع میشه شیشه ها شکستن و پرت شدن طرفت ظرف 10 ثانیه هم برق قطع میشه ... و همه جا تاریک میشه بعد شکستگی لوله ها ریختن گچ سقفها و  تکانهای شدید اینها همه تو 10 ثانیه اول .. خب تو از تخت میای پایین به تنها چیزی که فکر نمیکنی کفش .. و با اولین قدم ممکنه یه شیشه 10 سانتی بره تو پات باز متوجه نمیشی دست زن بچه رو می گیری و میری سمت در فقط فکر کن از تخت تا دم در چند تا شیشه تو راهت خورد شده ... حالا فرض کن با زن بچه میای تو راه پله سراغ تنها چیزی که نباید بری آسانسوره ... به اونجا که برسی زلزله تمام شده  ولی ترس و کار نکردن مخ همچنان ادامه داره مثل آدمهایی که سگ دنبالشونه میرید بیرون احتمالا تنها نوری که باعث میشه تو اطراف ببینی نور آتشیه که گله گله گوشه های خونه روشن شده بر اثر اتصال برق یا انفجار گاز ... باید عقلت کار کنه اگه خونه پا برجاست برگردی و کیفی که برای این کار گوشه خونه آماده کردی برداری که البته از هزار خوانواده ایرانی حتی یه خانواده هم این کار نکردن تو کیف باید کمک اولیه کنسرو باطری و رادیو و دمپایی باشه .. اگه کیف نداری اول سراغ رادیو بعد سراغ چراغ قوه و بعد هم مبایلت برو ... بیا بیرون از راه پله پایین برو تو راه صدای فغان همسایه ها و استمداد کمک می شنوی که به هیچ کدومشون نباید گوش بدی اولین وظیفه تو نجات خودت و زن و بچه ته ... بیا بیرون و به جای باز برو مثلا وسط یه خیابون عریض یا وسط یه پارک ... بعد دنبال یه تیکه پارچه بگرد و پا ها ی خودت و زن و بچه را با پارچه ببند حتی اگه کفش داری ...باز اینکار بکن رادیو روشن کن  معمولا 3 الی 4 دقیقه بعد از زلزله  پس زلزله میاد تا نیم ساعت سمت جایی نرو بعد یه فضای امن پیدا کن موبایل ها نباید قطع بشه با موبایل از خانواده با خبر شو و شروع به کمک کردن به دیگران بشو ...
به امید روزی که هیچ وقت مجبور نشیم این کار ها رو بکنیم .
ولی  خدا کنه هر کی این پست رو میخونه اقدام کنه و ساک مخصوص زلزله تهیه و یه گوشه ترجیحا دم در نگه داره ... ببین اگه تو آمار بعد زلزله هر خانواده که زنده موندن یه کیف داشته باشه آمار مرگ و میر نصف میشه
محتویات کیف رو از اینترنت سرچ کنید بهتون میگه ... من یکی که این کار رو میکنم ...  

 

 

اولین چیزی که بعد از خوندن این کامنت به ذهنم رسید این بود که یک کیف زلزله درست کنم ولی خب چون یک مقدار وسیله های من زیاد بود کیف مربوطه تبدیل شد به چمدون  

در ادامه مطلب موارد خیلی مهم وحیاتی کیف زلزله رو بصورت تصویری براتون آموزش دادم 

امیدوارم بدردتون بخوره  .... 

 

 

ادامه مطلب ...

اول  


حال و هوای بارانی امروز تهران بواقع  شبیه یک معجزه می ماند  

بارش باران امروز انقدر انرژی مثبت و حال خوب به ما داده است که حتی یکساعت توی ترافیک ماندن صبح هم نتوانسته است خرابش کند و همینجور الکی از صبح تا حالا نیشمان باز است .

بیست و ششم تیرماه هیچ سالی این حال و هوا را نداشته است  

البته توی این سی و سه سال گذشته که بنده اطلاع دارم . 

اینکه آیا چنین اتفاقی در ۱۰۰ سال گذشته سابقه داشته یا نه را باید از فرزانه جان بپرسم ...  

 

 

 

 

دوم  


پیرو پست نه چندان دلچسب زلزله ٬ کامنتهای آنچنان دلچسبی بدستمان رسید که طعم تلخ پست ٬ شیرین شد . ممنونم از همه دوستانی که برای این پست کامنت گذاشتند . 

پیشنهاد می کنم پست امشب جوگیریات را حتما ملاحظه بفرمایید که در همین ارتباط است .  

 

 

 

سوم  


اگر قسمت باشد امسال هم مثل پارسال ٬ بازی سفره های افطار را برگزار خواهیم کرد . 

پس در جریان باشید و خودتان را مهیا بفرمایید برای بازی ... 

 

   

 

 

اگه گفتین این سفره افطار کیه ؟ 

 

بارون

 

 

  

 

داره بارون میاد 

نمی دونم چه رازیه در این خلقت پاک خداوند 

که آدم ها رو توی هر سن و سالی که باشند هوایی و از خود بیخود می کنه ؟ 

بوی بارون آدم رو مست می کنه 

دوست داری بی هیچ دغدغه و خیال بری و بایستی زیر بارون 

خیس بشی  

هوا رو نفس بکشی  

و ذره ذره بوی محشر خاک و بارون رو بدی توی ریه هات 

کیه که از بارون خاطره نداشته باشه ؟ 

کیه که با بارون عاشقی نکرده باشه ؟ 

 

بارون توی این فصل سال و توی این روزهای گرم و نفسگیر یه نشونه است 

که حتی اگه تمام طول روز  

به زمین و زمان و هوا و گرما و زندگی فحش داده باشیم  

 

بازم خدا فراموشمون نکرده  

  

 

 

 

+ موسیقی این پست با صدای مهران مدیری تقدیم به  سمیرای عزیز که چند وقتیه کم پیداست

هرجا هست ایشالا سلامت باشه ... 

  

++ آفرین به این اراده 

 

+++ تولدت مبارک ابله خاتون  

 

زلزله

 

 

 

 

دیشب باد شدیدی می وزید و خانه هر چند دقیقه یکبار می لرزید . 

بزرگترین ترس من در زندگی زلزله است  

تا صبح خوابم نبرد  

یاد آن شب خرداد ماه سال ۶۹ افتادم که همینطور باد شدید می وزید و رودبار لرزید . 

 

اگر به این حقیقت باور داشته باشیم که زلزله تهران اجتناب ناپذیر است و طبق محاسبات آماری - تاریخی چندین سال هم از فرجه زلزله مجدد تهران گذشته است و شاید باید همین روزها منتظر لرزش دوباره زمین باشیم و این حقایق را در کنار شواهد روزانه ای که از آدم های دوره و زمانه خودمان می بینیم قرار بدهیم ٬ ترس و وحشتمان چند برابر می شود . 

 

خود زلزله و وحشت همان چند دقیقه لرزیدن زمین و فرو ریختن آوار و مرگ و میر و بیماری های بعد از آن به خودی خود وهم انگیز و ترسناک هست . 

حالا تصور کنید آدم هایی را که برای ورود به خانه دیگران در و دیوار و قفلی دیگر مانعشان نیست 

و دیگر از سر رسیدن پلیس نمی ترسند . 

آدم هایی که همین حالا و در شرایط عادی توی صف نانوایی به خاطر نوبت همدیگر را به قصد کشت می زنند بی شک فردای بعد از زلزله ٬ به خاطر یک نان یا یک بطری آب یا یک چادر برای خواب یا یک پتو برای گرم شدن و حتی یک سیگار برای کشیدن  

به نظرتان با هم چه خواهند کرد ؟ 

 

امیدوارم خداوند هنوز امیدش را از ما نبریده باشد  

زلزله در ابعاد خیلی خیلی معمولی در تهران یک فاجعه می آفریند با میلیون ها قربانی 

ولی هیچکس به آن فکر نمی کند 

به این که در یک دقیقه که معلوم نیست همین امشب باشد یا فردا یا چند ماه دیگر 

چنان تکانی خواهیم خورد که تا ده ها سال بعد مثل روز اولمان نخواهیم شد . 

 

  

ای کاش اگر زلزله ای می آید آن جاهایی بلرزد که آدمهایش خانه های ضد زلزله دارند 

و می توانند زود دوباره برای خودشان خانه بسازند 

و خیابان هایشان انقدر فراخ است که ماشین آتشنشانی و امداد می تواند از آن عبور کند 

 

اصلا دعا کنید خدا به ما رحم کند و هیچ وقت زمین محکم زیر پایمان سست نشود .

 

 

 

امشب هم باد شدیدی می وزد 

درست مثل همان شب خرداد ماه سال ۶۹ که رودبار را لرزاند 

و من باز هم می ترسم و تا صبح خوابم نمی برد 

اما حرفم را اصلاح می کنم 

من از زلزله نمی ترسم 

ترس من از زیر آوار ماندن و مردن نیست  

من از زنده ماندن بعد از زلزله می ترسم 

من از آدم هایی که از زلزله زنده می مانند بیشتر می ترسم ...