جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آی لاو یو باجناق !

از بس که این مرد بد خلق بود و عصبانی بر خلاف سایر مغازه دارها ٬ هیچکدام از بچه ها جرات نداشتند با او خوش و بش کنند و سر به سرش بگذارند . 

قوی هیکل بود و موهای پرپشتی داشت . گره ابروهایش هیچ وقت باز نمی شد . با اخم طوری زل می زد توی چشمهایت که خیلی وقتها از گرفتن باقی پولت پشیمان می شدی ولی همینکه تا دم در می رفتی با آن صدای نخراشیده و خش دارش بلند داد می زد :پسسسر !

همین و بس . نه توضیحی و نه تفسیری ... و وقتی با ترس بر می گشتی می دیدی در حالیکه با اخم رویش را کرده سمت تلوزیون اسکناسی به طرفت دراز می کند که باید بگیری . 

تلوزیون مغازه اش مدام روشن بود .از همان شش صبح که کرکره مغازه را می داد بالا تا ده - یازده شب که مغازه را می بست بلا انقطاع چشمش توی تلوزیون بود . گاهی اوقات وقتی برنامه مورد علاقه اش را نگاه می کرد و همزمان مشتری هم می آمد بی توجه به مشتری با همان اخم همیشگی تلوزیون را نگاه می کرد و مشتری ها هم معمولا انقدر صبر می کردند تا چشم از صفحه تلوزیون بردارد و با بی میلی تمام  بگوید : چی می خوای ؟ 

 

ادامه مطلب ...

مدرسه یعنی ...



تصمیم گرفتم به جای نوشتن یک پست در مورد نوستالژی های مدرسه و اول مهر یه پست صوتی رادیویی درست کنم  اما با کمک شما ...

اگر دوست دارید شما هم میتونید در اجرای شماره بعدی رادیو جوگیریات سهیم باشید .


یک جمله در مورد مدرسه یا اول مهر انتخاب کنید و با کمک میکروفون یا گوشی موبایل  ضبطش کنید و به این آدرس ایمیل کنید :


kiamehr.bastani@gmail.com


تا ساعت 12 شب پنجشنبه هم برای فرستادن فایل فرصت دارید .

ایشالا جمعه شب و به مناسبت اول مهر از رادیو جوگیریات شماره 4 رونمایی میشه

حتی اگر هیچکس فایل صداش رو نفرستاده باشه ...






+ پست مرتبط




انگبین عنقریبا تمام

یک شیشه عسل را تصور کنید که دارد تمام می شود . کارش از قاشق گذشته و ناچارید با انگشت ٬عسل های چسبیده به دیواره شیشه را بیرون بیاورید و نوش جان بفرمایید . 

با اینکه طعمش شیرین است و لذتبخش اما تمام شدن عنقریبش حال آدم را می گیرد .  

 

 

 

 

 

روزهای آخر شهریور برای بچه مدرسه ای ها دقیقا همین حس و حال را دارد 

از ته مانده های سه ماه تعطیلی شان لذت می برند اما فکر اینکه ۹ماه باید هر روز از خواب بیدار شوی و درس و مشق و ... آزاردهنده است . لااقل من وقتی که بچه بودم اینطوری بودم .   

هرچند خرید کیف و کفش و دفتر و کتاب و لوازم التحریر شور و ذوق مدرسه رفتن می داد اما به قول قدیمی ها  انقدر توی این سه ماه پشتمان باد خورده بود که تا به مدرسه ای بودن عادت کنیم چند هفته ای طول می کشید .   

 

شروع مدرسه ها انقدر خاطره انگیز هست که بشود برایش یک پست خاطره بازی نوشت . پس بهتر است سوژه های آن پست را اینجا سوخت نکنم . 

 

امروز صبح که بیدار شدم و گلاب به رویتان از دست به آب برگشتم یکهو لرز عجیبی توی تنم پیچید . این از مزایای مملکت چهار فصل ماست که با تغییر فصل می شود به وضوح تغییرات دمایی را دید و حس کرد .یعنی دمای چند روز بعد از مهر با دمای چند روز آخر شهریور زمین تا آسمان فرق دارد . تصمیم گرفتم که از امشب یا لباس مناسب تری بپوشم و یا اینکه پنجره را باز نگذارم . 

  

هوا هنوز کاملا روشن نشده بود . بر خلاف روزهای گذشته که موقع بیرون آمدن از پارکینگ آفتاب می خورد توی چشمم امروز تا نیمه های راه هنوز خورشید بیرون نیامده بود . و من چقدر دلم برای این صبح های سرد و تاریک تنگ شده بود و چقدر این تابستان گرم و لعنتی را لحظه شماری کردم برای صبح هایی که باد سرد می آید و آسمان ابریست . 

یکی دوشب دیگر ساعت رسمی کشور دوباره تغییر می کند و صبح ها عملا تاریک می شود . باید با عادت دیدن خورشید خانم تا ساعت ۸ و ۹ شب خداحافظی کنیم و شبهای طولانی از ۵ و ۶ عصر شروع می شوند . 

 

و این تغییر حال و احوال چقدر غریب است . با بزرگ شدن آدم ها حتی علائقشان هم تغییر می کند و عوض می شوند . عجیب است که فصل دوست داشتنی کودکیم نه تنها دیگر آن حس خوب و قشنگ را ندارد بلکه عذاب آور و آزار دهنده هم است . 

  

 

 

دوباره ویار کرده ام انگار ... از آن ویارهای سر صبح 

دلم یک ظهر پنجشنبه اواخر بهمن ماه می خواهد که خورشیدش پشت ابر قایم شده و روزش تاریک و سرد است . از آنروزهایی که انقدر سرد هستند که برفهای دیشبش آب نمی شود . دلم یک ظهر پنجشنبه زمستانی می خواهد که وقتی از شرکت بر می گردم بروم دم خانه خواهرم و زنگ خانه شان را بزنم و کیامهر چکمه هایش را پایش کند و توی حیاط انقدر برف بازی کنیم که لپهایش مثل انار قرمز شوند . بعد بروم و دستهایم را زیر آب داغ بشورم تا گز گز کند از درد 

  

بعد هم با مهربان بنشینیم پای ماهواره و انار دون کرده با نمک فراوان بخوریم و تخته بازی کنیم . 

و موقع خواب وقتی می روم آخرین سیگارم را بکشم 

ببینم آسمان کهربایی رنگ شده و دارد برف ریز و تند می آید  

و بعد دستم را بگیرم سمت آسمان و مثل بچگی هایم دعا کنم که  

خدا کنه فردا مدرسه ها تعطیل باشه .... 

 

 

  

 

 

+ این ویارها کم کم دارند جدی می شوند . 

 یادم باشد عصری بروم داروخانه یک baby check بخرم . 

 

 

 ++ شاید خنده دار به نظر برسد اما شاید یکی از دلایلی که من تابستان را دوست ندارم این باشد که احساس می کنم آدمها وقتی سردشان می شود مهربان ترند .... 

 

 

ترا گوما میرزا کوچیک خانا

اگر سریال کوچک جنگلی را به خاطر داشته باشید حتما این ترانه خاطره انگیز را نیز به خاطر دارید.






با صدای استاد ناصر مسعودی







متن گیلکی ترانه :

************

چقدر جنگلا خوسی،

ملت واسی  خستا نبوسی، می جان جانانا

ترا گوما میرزا کوچیک خانا  

خدا دانه که من نتانم خفتن   از ترس دشمن، می دیل آویزانا

ترا گوما میرزا کوچیک خانا  

چرا زودتر نایی، تندتر نایی   تنها بنایی، گیلان ویرانا

ترا گوما میرزا کوچیک خانا  

بیا ای روح روان، تی ریش قربان  به هم نوانان، تی کاس چومانا

ترا گوما میرزا کوچیک خانا

اما رشت جغلان، ایسیم تی قربان  کنیم امی جانا، تی پا جیر قربانا




ترجمه فارسی :

************

چقدر در جنگل برای مردم می خوابی، خسته نشدی

 جان جانانم، با توام ای میرزا کوچک خان

خدا می داند که من نمی توانم از ترس دشمن بخوابم

 دلم آویزان است، با توام ای میرزا کوچک خان

چرا زودتر نمی آیی، تندتر نمی آیی، تنها گذاشتی

گیلان ویران را، با توام ای میرزا کوچک خان

 بیا ای روح روان، قربان ریشت

به قربان چشمان آبی تو شومچشمانت را روی هم نگذار ای میرزا کوچک خان

 ما بچه های رشت، قربانت می رویم

جانمان را زیر پایت قربانی می کنیم.




به یاد دکتر مسعود نعمتیان

مسعود دو سال از من بزرگتر بود ... 

ته کوچه ما می نشستند . همیشه با رضا و محمد سه تایی با هم اینور و آنور می رفتند  

رضا و محمد فوتبالیست های قهاری بودند اما هیچ وقت یادم نمی آید مسعود فوتبال بازی کرده باشد . اصلا یادم نمی آید دویدنش را دیده باشم . 

توی مدرسه همیشه به عنوان مودب ترین شاگرد معرفی می شد و همه دوست داشتند مثل او باشند . مسعود مرا یاد گیراسی می انداخت توی کارتون بچه های مدرسه والت  

هم خوشگل بود هم خوش تیپ و خوش لباس  و هم مودب و درسخوان 

 

به همه سلام می کرد حتی به ما که کوچکتر از او بودیم  

می گفت : برعکس باور مردم اینکه اول سلام کنی چیزی از بزرگی تو کم نمی کند  

اتفاقا اینکار تو را بزرگتر خواهد کرد 

و همینطور هم بود . همه مردم محله به چشم الگو نگاهش می کردند و با اینکه سنش کم بود به او احترام میگذاشتند . 

فکر می کنم همه پدر و مادرهای کوچه ما مسعود را می زدند توی سر بچه هایشان و  

می خواستند بچه هایشان شبیه به او باشند . 

 

تیر آخر را روزی زد که خبر قبولی های کنکور آمد و پزشکی دانشگاه تهران قبول شد و دیگر همه او را آقای دکتر صدا می کردند . از همان بچگی نقاشی و خطاطی می کرد و دبیرستانی که بود رفت سراغ موسیقی ... 

سنتور و تمبک را استادانه می نواخت و در زمینه موسیقی هم صاحب نظر بود . 

خبر رفتن مسعود انقدر شوکه کننده بود که هیچکس باور نمی کرد  

با خواهرش مرجان رفته بودند شمال و در مسیر رفتن به یکی از این ییلاق های کوهستانی ماشین جیپی که سوارش بودند چپ کرد و هر دو فوت کردند . 

این اتفاق مال چهار - پنج سال پیش بود .  

 

متاسفانه من و مسعود انقدر خاطره مشترک نداشتیم که داستان بپردازم و در هیات قهرمان نشانش دهم  اما خیلی چیزها از او یاد گرفتم .  

 

 

دیشب خواب کوچه قدیمی مان را دیدم  

خواب دیدم همینقدری هستم و با همین سن و سال فعلی 

بعد رفتم و با بچه ها فوتبال بازی کردم 

بچه هایی که واقعا کوچک بودند اما انگار متوجه نمی شدند من بزرگ شده ام  

 همه چیز مثل بچگی خوب بود و انگار هیچ چیز ناراحت کننده ای وجود نداشت . 

خیلی خواب خوبی بود . کیف کردم ... 

 

یادم باشد امشب که خوابم برد انقدر بیدار نشوم  تا اگر توی خوابم مسعود با کیف بزرگ سنتورش آمد و از کوچه رد شد قبل از اینکه دهانش را باز کند به او سلام کنم .  

 

 

روحش شاد ...

 

 

+      لینک مرتبط 

++    لینک مرتبط  

+++  لینک مرتبط 

 

 

احتمالا دوستان قدیمی تر یادشان هست که توی وبلاگ محسن باقرلو دو تا بازی وبلاگی برگزار شد به نام های  عکس محل کار بچه ها و دیگری معابد بچه های بلاگستان

حالا رهای عزیز هم بازی مشابهی راه انداخته است که فکر می کنم شرکت در آن خالی از لطف نباشد . اگر دوست داشتید اینجا را ملاحظه بفرمایید و شرکت کنید . مطمئنم بازی خاطره انگیزی خواهد شد .


آرش پیرزاده پست محشری برای هانا نوشته است . نمی دانم چون هانا را از نزدیک می شناسم و عاشقش هستم انقدر این پست به من چسبید یا اینکه اگر شما هم بخوانید همینقدر خوشتان خواهد آمد . به هر حال امیدوارم اینجا را که خواندید خوشتان بیاید .

حکایت اینروزهای من شده حکایت همان بهیمه و چرخ عصاری که هرچه می چرخد به جایی نمی رسد . قصد داشتم از تک تک دوستانی که محبت کردند و تسلیت گفتند در وبلاگ خودشان تشکر کنم که تا الان فرصتش پیش نیامده ...
برعکس تصور خیلی از دوستان که نوشته بودن تسلیت گفتن دردی را تسلی نمی دهد لا اقل برای من اینطور نبود و دانه دانه کامنتهای شما مثل مرهم بود برای درد رفتن حاجی عبدالله
امیدوارم در شادی هایتان بتوانم جبران کنم .

اینجور اتفاقات بد خوبی هایی هم دارد . این بزنگاه ها یاد آدم می اندازد که بعضی کارهای خیلی کوچک تو از یاد بعضی ها نمی رود و یکجایی که ابدا انتظارش را نداری عوضش را می بینی .
امروز دایی شیرزاد عزیز زنگ زدند و فوت پدربزرگ را تسلیت گفتند .
کسی که اصلا انتظار نداشتم حتی اینجا را بخواند
از مرام و معرفت شما ممنونم آقای خلیلی
همین که شماره تلفن من یادتان مانده بود برایم دنیایی می ارزید ...


و در آخر تولدت مبارک دوستم

سید باقر با شبانی به عرفان رسیده است

روستای جزینان از توابع طالقان روستای پدری ماست . 

خیلی از مردم این روستا مثل حاجی عبدالله سالها پیش به تهران و کرج مهاجرت کردند اما اصلیت خودشان را هیچ وقت فراموش نکردند و هر فرصتی که بدست می آمد بر می گشتند طالقان . 

روال کار اینطور بود که سه ماه تابستان را کاملا طالقان بودند و در باقی فصول هم برای آبیاری یا برای مراسم به روستا بر می گشتند . 

این خصلت در نسل های بعدی کمتر دیده می شود بطوری که پدرهای ما معمولا آخر هفته ها سری به طالقان می زنند و نسل ما هم که اگر مراسمی باشد و ناچار باشند به طالقان می روند  

 

حالا عملا روستای ما ده - پانزده خانواده ساکن دارد و باقی افراد هم پیرمرد ها و پیرزن هایی هستند که سالهای آخر عمرشان را می گذرانند . دیروز ظهر وقتی داشتم آدمهایی که به مسجد آمده بودند را نگاه می کردم بی اغراق متوسط عمرشان بالا ۶۰ و ۷۰ سال بود . 

پیرمردهایی با لباس های محلی و کلاه به سر اکثرا با کمرهای خمیده و پاهای دردناک و عصا بدست ... همه شبیه به هم ... همه شبیه به حاجی عبدالله  

خیلی هایشان را از زمان بچگی یادم بود  

توی سینه زنی ها و علم کشی ها و دسته های امام حسین 

آنوقت ها رشید بودند و قوی و بزرگ 

و حالا پیر و چروکیده و در حال تمام شدن 

اینکه یک نسل دارد تمام می شود و کلی خاطره و فرهنگ و ماجرای شنیدنی و درسهای آموزنده ثبت نشده را با خودشان به گور می برند دردناک است . اینکه من حتی اسم خیلی از آنها را بلد نبودم تاسف آور است ... 

 

 

ادامه مطلب ...

مراسم ترحیم

از همه دوستان و عزیزانی که محبت کردند و چه حضوری و چه تلفنی و چه با پیامک تسلیت گفتند ممنون و متشکرم

امیدوارم بتوانم محبت شما را در شادی ها و خوشی ها جبران کنم .

ببخشید که کامنتهای پست قبل بی پاسخ ماند ...





تولدت مبارک بابا بزرگ

پست قبل را چند روز پیش نوشته بودم

نمی خواستم حال و روزتان را خراب کنم

دیروز خانه بابا بزرگ بودیم

آورده بودندش طبقه پایین

همان اتاقی که من تویش بدنیا آمده بودم

دراز به دراز افتاده بود و داشت بلند بلند با دهان باز نفس می کشید

هر پنج - شش نفسی که می کشید

یکبار تمام بدنش می لرزید

و من بین اشک ها و بغض هایم آرزو می کردم که کمتر زجر بکشد

و معلوم بود که دارد چوبخط می زند نفس های آخرش را ...




وقتی من بدنیا آمدم پدرم روز تولدم را یکماه زودتر ثبت کرد تا یکسال زودتر به مدرسه بروم

امروز صبح وقتی نرگس زنگ زد و با گریه گفت:

بابا بزرگ دیگر نفس نمی کشد

گوشی را گه گذاشتم دیدم بانک سامان برایم تبریک تولد فرستاده است

و من نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم .

لطفا برای آمرزش پدربزرگم دعا کنید ...






بابا بزرگ همیشه توی جیبش آبنبات داشت

از پله ها بالا می رویم  

پله ها مثل یک دوست قدیمی نگاهم می کنند 

مثل دایه ای که تو را از کودکی می شناسند و یکروز بعد از سالها وقتی تو را از دور می بینند مهربانانه لبخند می زنند . 

سالها پیش من چهاردست و پا از این پله ها بالا و پایین می رفتم . 

 

آخرین پله که تمام می شود بابا بزرگ را می بینم که نشسته است روی مبل  

باورم نمی شود  

چقدر لاغر شده است  

آخرین باری که دیدمش مراسم سالگرد مامان بزرگ بود  

جلوی در نشسته بود و حرف نمی زد  

اما انقدر هم لاغر نبود  

 

منحنی عمر آدمها در کودکی و پیری شیب تندی دارد 

مثل نوزادی که در چند هفته انقدر بزرگ می شود و تغییر چهره می دهد که باورتان نمی شود  

پیرها هم وقتی توی سرازیری می افتند شکسته شدن و مچاله شدنشان سرعت بیشتری دارد .



 

 

سلام می کنیم 

با تعجب نگاهمان می کند و با صدایی شبیه ناله مقنی  از ته چاه

شبیه صدای لولای زنگار زده یک در چوبی موقع باز شدن ٬ جواب می دهد .  

 

 

نشسته روی مبل و بین خواب و بیدار سیر و سلوک می کند .

بیداری هایش را هم چرت می زند و خوابهایش نیمه بیدارند . چند روز پیش از جایی افتاده و دستش درد می کند . هرچند دقیقه یکبار دست راستش را به سختی بالا می برد و با دست دیگر آرنج متورمش را می مالد . 

نگاهش دودو می زند و غریبوار نگاهمان می کند . 

کلیه هایش بعد از ۹۲ سال شستن و رُفتن و الک کردن بازنشسته شده اند و دکترها می گویند دیالیز بیشتر از اینکه یار و یاورش باشد اذیتش خواهد کرد . 

پوستش انگار خشک شده باشد چسبیده به استخوان  

انگار هرچه گوشت و چربی بوده تبخیر شده و رفته است . 

آلزایمر شدیدی دارد . مغز حاجی عبدالله مثل کارخانه ورشکست شده ای می ماند که هر روز تعدادی از کارگرانش را اخراج می کند . 

در تمام هیکل نحیف و ضعیف این پیرمرد تنها یک ماهیچه دارد کارش را درست انجام می دهد به اندازه مشت دست . قلبی که ۹۲ سال تمام  نزدیک به سه و نیم ملیارد بار منقبض و منبسط شده است و هنوز هم که هنوزه با مرام و معرفت و رفیق دارد برای حاجی عبدالله می تپد .  

 

همه اینها در عرض همین چند ماه اخیر انگار همگی باهم یکهو مثل میهمان های ناخوانده

بی حیا  در جان حاجی عبدالله نشیمن کرده اند و گویا قصد رفتن ندارند . 

انتظاری هم نمی توان داشت 

درد پیری که درمان ندارد .  

 

گاهگاهی بین بیدار و خوابهایش با صدایی ضعیف چیزی می پرسد . 

کمربندم کجاست ؟ 

کفشهایم را ندیدی ؟ 

جورابم نیست ؟ 

 حاجی عبدالله گویا نیت سفر دارد ....

 

نگاهم می کند ... 

سر بی مویش را می بوسم و می نشینم کنارش . پاهایش را می مالم و دستش را که گذاشته است روی مبل می گذارم روی صورتم .

دستهای زمختش کشیده می شوند روی پوست صورتم  

با تعجب نگاهم می کند  

بغضم می گیرد . 

 

هرچه سعی می کنم به خودم مسلط باشم نمی شود .  

صدایم مثل صدای نوار کاست هایی که جمع می شدند می لرزد  

می گویم : بابا بزرگ! این آقا پسر رو می شناسی ؟ 

و کیامهر را نشانش می دهم . 

سرش را تکان می دهد و می گوید : نمی شناسم  

بغض می کنم و می گویم : پسر مریم ... مریم رو که می شناسی ؟ 

به مریم نگاه می کند و می گوید : خانه تان کجاست دختر ؟ 

مریم می گوید : اندیشه بابا بزرگ 

بابابزرگ هر دو دستش را بالا می آورد و می گوید : خدا رو شکر   

بغضم بیشتر می شود .


می پرسم : بابا بزرگ!  منو که می شناسی ؟ 

می گوید : بلی بلی 

ته دلم چراغی روشن می شود . لبخند می زنم و می گویم : من کیم ؟ 

مبهوتانه نگاه می کند توی چشمهایم  

شبیه حسی گنگ و مات

شبیه آشنایی دور

 می گویم : منم بابابزرگ ... بابک ... علی آقام  

فقط تو منو به این اسم صدا می کردی  

یادته می گفتی علی آقا بابای منه ؟

 

نگاهم می کند  شبیه خاطره ای مبهم   

سرش را تکان می دهد و می گوید : نمی شناسم  

و بغض من می ترکد ... 

 

 

توی راه برگشت مهربان می گفت : بابابزرگ ۶ تا بچه و ۱۵ تا نوه و ۵ تا نتیجه داره . خدا رو شکر الان دورش شلوغه و تنها نمی مونه . به نظرت اگه ما کلا یه بچه بیاریم و بچمون هم نهایتا یه بچه بیاره وقتی مثل بابا بزرگت پیر بشیم کسی میاد پیشمون ؟ 

و من مدام جاده را مات می بینم پشت پرده های نم چشم 

و یاد بچگی هایی می افتم که می رفتیم باغ بابا بزرگ  

یاد کلاهی که هیچ وقت از سرش در نمی آورد . 

یاد جیبهای کت قدیمی اش که همیشه پر بود از آبنبات ... 

 

 

 

دیشب مدام این صحنه می آمد جلوی چشمم  

وقتی پیش بابا بزرگ بودیم عمویم چای آورد .  

بابا بزرگ خم شد و از توی قندان سه تا قند برداشت  

عمه ام یواشکی به عمو گفت : قندش بزرگه . گیر می کنه تو گلوش ... 

بابا بزرگ با همان دستی که آرنجش درد می کرد قند ها را بالا برد  

به زحمت روی مبل تکان خورد  

مثل آدمی که غولنج دارد  

بعد دستش را دراز کرد  

و قند را گذاشت توی دست کیامهر  

 

شاید هیچکدام از ما را که کنارش بودیم نشناخت  

اما انگار هنوز عادت شیرین کردن کام بچه ها یادش مانده بود ... 

  

  

 

+ دعا کنید هیچ دردمندی درد و عذاب نکشد .