جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

یک :  


اولین بخش از رادیو گفتگو مصاحبه ای بود با کودک فهیم  

شما پیشنهاد می کنید برای قسمت بعدی رادیو گفتگو با چه کسی مصاحبه کنیم ؟  

 

 

 

دو :  


آدم بعضی وقتها دلش برای دستخط بعضی ها تنگ می شود . 

مثل جزیره ...

مثل فرشته ... 

یک وبلاگ نویس چه درست و چه غلط وقتی خداحافظی می کند باید به نظر او احترام گذاشت . 

امیدوارم یکروزی دوباره هر دوی این عزیزان بنویسند 

هرچند وقتی هم می نوشتند مطالبشان همچین آش دهن سوزی نبود 

مخصوصا اون جزیره جز جیگر زده   

ولی به هرحال اینها مانع از دلتنگی نمی شود ...

 

 

 سه


در راستای پست (معصومیت از دست رفته ) پیشنهاد می کنم که اینجا و اینجا رو بخونید و اگر دوست داشتید در بحث نویسنده شرکت بفرمایید . 

  

  

 

تلخند های چهره افیونی

یک :


دوباره پشت چراغ قرمز ایستاده ام  .

بازی هر روزه من اینست که به چهره آدم های اکثرا خسته و در حال برگشتن از کار نگاه می کنم و داستانهایشان را تصور می کنم . اما امروز حواسم جای دیگریست . چراغ یکی دو باری سبز و سرخ می شود و ثانیه های سه رقمی مجبورم می کنند ماشین را خاموش کنم .

سر و صدایی از لاین مخالف مرا به خودم می آورد . یک جوانک دارد با یک پیرمرد بحث می کند .

صداهایشان مدام بالاتر می رود و کارشان به فحش دادن می کشد . برخلاف موارد مشابه که سیل جمعیت همیشه در صحنه ، هجوم می آورند و به تماشا می ایستند هیچ خبری از جمعیت نیست و این دو نفر اگر با هم گلاویز بشوند بدون هیچ مزاحمی می توانند تا دلشان بخواهد همدیگر را مشت و مال بدهند . در همین اثنا چراغ سبز می شود و راه می افتم . پیرمرد با

عربده ای که از سن و سال و قد و هیکلش بسیار بعید به نظر می رسد سر پسرک فریاد می کشد و توی آینه تصاویر ناواضحی می بینم از عصای پیرمرد که بلند شده و نمی دانم فقط برای تهدید است یا واقعا بر سر پسر جوان فرو خواهد آمد .

دور می شوم و هیبت های تاریک پیرمرد فرتوت و پسرک جوان مثل دو سایه مات و مبهم در گرگ و میش غروب کم رمق خورشید جاده مخصوص محو می شوند ....




دو:


دخترک سیزده - چهارده ساله است . لباس بافتنی سیاه و سفید چرکمردی پوشیده که لابد سردش نشود . انقدر لای اگزوز کامیون های روشن پشت ترافیک ، اینور و آنور رفته که

لوزی های سفید لباس بافتنی اش دارند روی کامواهای سیاه را از تیرگی کم می کنند .

قوطی حلبی  اسفند دانش به قدری قراضه است که شررهای سرخ آتش از کف آن سُر می خورند و می ریزند روی آسفالت خیابان . نزدیک می آید و زل می زند توی چشمهای من و چشمهایش را بادامی می کند و زیر لب حرفهای نامفهومی می زند . از اسفند دانش بوی گند همه چیز می آید جز اسفند . شیشه را بالا می دهم و رویم را از او بر می گردانم و مشغول ور رفتن با دکمه های ضبط ماشین می شوم . با بی تفاوتی تمام در حالیکه قوطی را تکان می دهد به سمت مرد جوان سی دی فروش می رود که موقع لبخند ، جای خالی دندان های جلویش بدجور توی ذوق می زند مردک چیزی به او می گوید و دخترک نگاهی تحقیر آمیز به او می اندازد و سرش را کج می کند و با خشم و اکراه از کنار مرد رد می شود . چراغ سبز می شود و من در آینه لبخند زشت مرد را

می بینم که سیاهی لای دندانهای خالی اش سیاه تر از تاریکی شب  است .




سه :


بدشانسی بدتر از این نیست که وقتی چراغ سبز شده یک راننده بی مبالات درست جلوی شما مسافر پیاده کند و مراسم پول دادن و پس گرفتنشان لاک پشتی باشد و انقدر معطل کنند که چراغ دوباره قرمز بشود . دستم را از روی بوق بر می دارم و چند تا فحش کش دار نثار روح راننده ماشین جلویی می کنم و دوباره ثانیه های قرمز رنگ را برعکس می شمارم .

مردی درست کنار ماشین جلویی روی جدول های کنار خیابان نشسته و سرش را پایین انداخته و بی خیال دنیا دارد به سیگارش پک می زند . پاهایش را چنان یله رها کرده توی خیابان که ترس برم می دارد که نکند با ماشین از روی پاهایش رد بشوم ؟

هیبت مرد درست ظاهر معتادهای کلاسیک است . همان ظاهری که از مفنگی های کارتن خواب می شناسیم . پالتوی بلند و کثیف و ریش های آشفته و موهای ژولیده و کثیف

توی هپروتش گاهی با رخوت چشمهایش را باز می کند در عالم نشئگی برای خودش لبخند

می زند . چهره اش در انعکاس نور قرمز چراغ ترمز ماشین ها بی شباهت به هیولاهای فیلم های ترسناک نیست . مدام دماغش را بالا می کشد و با چشم بسته چرت می زند . سیگارش تا نصفه رسیده ولی خاکسترش را نتکانده است . توی نور قرمز چراغ خطر ماشین ها قطره آب درخشانی از بینی اش آویزان شده و به طرز چندش آور و خنده داری نه بالا می رود و نه پایین

می افتد . با صدای بوق یکی از ماشین ها تکان سریعی می خورد و به اطراف نگاه می کند .

خاکستر سیگارش روی زمین می افتد و مرد در حالیکه لبخند می زند پک عمیقی به سیگارش می زند . 



سه ...

دو ..

یک .


چراغ سبز شد ....



معصومیت از دست رفته

مدتها بود که معصومه خودش را برای شنیدن این پیشنهاد آماده کرده بود .


اینکه چطور رفتار کند که نه حمل بر سبک بودن و از خدا خواسته بودنش بشود و نه اینکه آنچنان گارد بگیرد و رو ترش کند که بهنام کلا پشیمان بشود .

مدتها بود که روی تک تک جملاتی که باید در پاسخ به پیشنهاد بهنام می داد فکر کرده بود .

از دوستانش که ازدواج کرده بودند پرس و جو کرده بود و کلی مطلب توی اینترنت در مورد روابط

جن 30 خوانده بود و حالات جسمی و روانی که ممکن بود برایش اتفاق بیاید پیش بینی کرده بود .

حتی به لباس هایی که باید می پوشید و کارهایی را که باید قبل از شروع رابطه انجام می داد مدتها فکر کرده بود .

اصلا معصومه از خیلی وقت پیش منتظر بود تا بهنام از او چنین درخواستی بکند و کمی هم متعجب بود که چرا بعد از هشت ماه دوستی صمیمانه و این همه سرنخ های واضح و پنهانی که به بهنام داده بود ، هیچ حرکتی از او شروع نمی شد و البته کمی هم از این بابت نگران بود که شاید رفتارش عیب و ایرادی دارد یا آنقدر جذاب نیست که کششی در این پسر ایجاد کند .

معصومه کم کم داشت از برقراری چنین رابطه ای مایوس می شد تا اینکه امروز بهنام زنگ زد و خیلی رسمی و البته راحت از او دعوت کرد که امشب به خانه آنها برود ...




ادامه مطلب ...

ماندن خودمان را چله نشسته ایم !!! نه رفتن تو را ....

هنوز چهل روز نگذشته از آن عصر تابستانی که آمدیم و نشستیم بالای سرت و تو داشتی با دهان باز آخرین نفسهای عمرت را چوبخط می زدی بابابزرگ ...

آنروز که دلم لرزید و تمام بغض هایی که بعد از رفتن مادر بزرگ تلنبار شده بود گوشه دلم ترکید و های های گریه کردم .




درست توی همان اتاق قدیمی از دنیا رفتی که من تویش بدنیا آمده بودم .
در باز بود و صدای قمری ها می آمد . در باز بود و خورشید درست مثل تو لب بام بود ...
نه صدایی می شنیدی
نه چیزی حس می کردی
نه درد داشتی
نه غصه

تو داشتی چیز عجیبی را تجربه می کردی که آدم ها فقط یکبار تجربه می کنند .
فقط مرده ها می فهمند زنده بودن چقدر دردناک است بابابزرگ ...

موقع خداحافظی که شد دستهایت را گرفتم و بوسیدم . دستهای زحمتکش پیرمرد روز مبادا کم کم داشت سرد می شد و نمی دانی چقدر تلخ است روبرو شدن با واقعیت عنقریب سرد شدن دستهای یک عزیز .

دیدار بعدی ما فردای همانروز بود . بیست و سومین روز شهریور ... توی غسالخانه



نمی دانم آنروز خداوند چه قدرتی در من نهاده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم .
خودم کاور مشکی رنگ را باز کردم . خودم تماشا کردم قیچی شدن آخرین لباست را
خودم ثانیه به ثانیه شسته شدنت را تماشا کردم .
حمام آخر چسبید حاجی ؟ نه ؟
صحت آبگرم ...

نمی دانم چه خاصیتی در این اتفاق بزرگ بود که تمام ترس مرا از مرگ و میت فرو شست .
بوی کافور ، بوی کفن سوغات تو از مکه ، بوی پنبه و پارچه و سدر ...

من در آن غسالخانه با دیدن تو به چنان آرامشی رسیدم که حتی موقعی که بالای سرت نماز خواندیم حتی موقعی که تو را توی قبر گذاشتیم و حتی موقعی که سنگ ها را روی سرت چیدند و بیل بیل خاک جای خالی مزارت را پر می کرد ، گریه ام نگرفت .
نمی دانم چه خاصیتی داشت آن حمام آخر بابابزرگ ...
حسودیم می شد وقتی کف صابون چشمهایت را نمی سوزاند و زخمهای بسترت درد نداشتند
حسودی ام شد که رها شدی و ناچار به نفس کشیدن نبودی
حسودی ام شد به خوابی که دیگر بیداری نداشت .

امشب بغض دارم بابا بزرگ
نه به خاطر فردا که مراسم چهلم تو است و ما می آییم طالقان سر مزارت
امشب بغض دارم بابا بزرگ و دکمه های کیبورد را تار می بینم و مدام اشتباه تایپ می کنم .
بابابزرگ شما قدیمی ها حرفهایتان را می ریختید توی دلتان و برایتان گریه کردن کسر شان بود اما وقتی دست آدم را می گرفتید آدم از دستهایتان همه چیز را می فهمید
چشمهایتان همه چیز را لو می داد .
من آنروز در چشمهایت فقط آرامش دیدم و رهایی محض ...

بابا بزرگ ! صدایت دارد یادم می رود  و این مرا می ترساند
بابا بزرگ ! دلم خواب راحت می خواهد . از آنهایی که دردها یادمان می رود
بابا بزرگ ! می دانی چه می خواهم ؟
که خوابم ببرد و وقتی بیدار می شوم توی باغ تو باشم و زلزله هنوز خانه ات را خراب نکرده باشد .
لحاف چهل تکه مادربزرگ رویم باشد و مدام صدایم کند :
بابک جان پایس ! پایس صبحانه تی به بیوردم . چندی می خسی ببم ؟ 1
و من نگاهتان کنم که کنار سماور نشسته اید و مادربزرگ برایت چای می ریزد و تو چای را از توی نعلبکی هرت می کشی و مثل همیشه آرام ، آرام و ساکت با اخم نگاهمان می کنی ولی چشمهایت لبخند می زنند .
می خواهم همانجا زیر لحاف چهل تکه مادربزرگ
انقدر نگاهتان کنم
انقدر نگاهتان کنم
انقدر نگاهتان کنم
که دنیا تمام شود ....






1 :  بابک جان پاشو ! پاشو برات صبحانه آوردم . چقدر می خوابی عزیزم ؟


+
لطفا برای شادی همه عزیزان درگذشته مخصوصا پدر بزرگ و مادر بزرگ نازنینم فاتحه بفرستید .

++
می دانید لامصب چیست ؟
لا مصب بغضی است که آدم را می کشد ولی نمی ترکد ...


پست های مرتبط :
- دستان پیرمرد روز مبادا
- امشب دونه های بارون قرمز میشن
- بابا بزرگ همیشه توی جیبش آبنبات داشت



مهریه

تمام سالهای دوستی من و مهربان یکی از مسائلی که اوایل بصورت شوخی و اواخر بطور جدی باعث بحث و جدل ما می شد قضیه مهریه بود . 

من بیشتر برای اینکه حرص مهربان دربیاید بحث مهریه را پیش می کشیدم ولی مهربان از همان اول برای ماجرا طرح و برنامه داشت .  

پدرم کلا به مهریه اعتقادی ندارد و برای خواهرهایم نیز سختگیری نکرده بود . 

هر وقت که با مهربان صحبت می کردیم تعداد سکه ها حول و حوش  ۵۰۰ تا می گشت و بنده هم با هزار جادو و جمبل و خودشیرینی و دوز و کلک طی چند سال دوستی٬ ۲۰۰ تایی تخفیف گرفته بودم و به قول معروف عروس و داماد خودشان بریده بودند و دوخته بودند و توافقمان ۳۰۰ تا سکه بود که نه آنقدر کم باشد که عروس خانوم احساس سرخوردگی بکند (با ۳۰۰ سکه حتی نیمچه قمپزی هم نمی شود جلوی دوست و آشنا در کرد ) و نه انقدر زیاد باشد که ما احیانا اگر به خاطر پس ندادن مهریه رفتیم برای نوش جان کردن آب خنک ٬ بشود حرکتی زد و یک وقت پشت میله ها موهایمان رنگ دندانمان نشود . 

همه اینها البته توافق من و مهربان بود و این توافق بدون تایید بزرگترها اهمیتی نداشت ... 

 

ادامه مطلب ...

ما هیچ وقت برنده نمی شویم

وارد شرکت می شوم و یکراست می روم سالن غذاخوری و ناهارم را می گذارم توی یخچال 

آبدارچی سلام و احولپرسی گرمی می کند و تعارفم می کند که بنشینم و با هم چای بخوریم  

هنوز تا شروع ساعت کاری وقت هست پس قبول می کنم . 

 

آبدارچی می پرسد : مهندس ! به نظرت امشب می زنیم ؟ 

یک مقدار جا می خورم . چیو می زنیم ؟ کیو می زنیم ؟ اصلا چرا می زنیم ؟ 

می پرسم : چی علی آقا ؟ 

می گوید : بازی امشب ... به نظرت ما کره رو می زنیم ؟ 

 

 

ادامه مطلب ...

گزارش یک جشن

به خاطر لطف و محبت تک تک دوستانی که دیروز و پریروز و امروز همه جوره سنگ تموم گذاشتند

تک تک دوستان با محبتی که با کامنت و اسمس  و تلفن حسابی شرمنده ام کردند اندازه تموم دنیا ممنونم .

دست تک تکتون رو می بوسم و امیدوارم خدا بهم فرصت جبران محبتهاتون رو بده ...


از آقای مسعود چنگیزی ، مدیر بامرام و معرفت و دوست داشتنی بلاگ اسکای که اولین نفری بود که کامنت گذاشت و از تولدانه ،آبجی نرگس و یسنا و مریم و محمد و جعفری نژاد و عارفه و دنیز و دکتر بابک به خاطر دستخط قشنگشون

و از میلاد و سمیرا خانوم و هلن و هاله و تیراژه و الهه و فرزانه و دل آرام به خاطر مهمونی غافلگیرانه دیشب و هدیه ارزشمندی که به من دادند اندازه همه دنیا متشکرم .

و از مهربان عزیزم به خاطر همه خوبی هاش و تحمل هاش و هدیه قشنگش ممنونم .

این دو سه روز انقدر انرژی خوب برای من فرستادید که هیچ وقت نشستن پشت این مانیتور و نوشتن برای شما خسته ام نخواهد کرد .


جز شرمندگی چیزی ندارم

دوستای گلم ! ممنونم که هستید ...



یک دو صفر چهار پنج روز

فرقی نمی کند وسط یک مهمانی دوستانه باشد یا پشت میز کارم توی شرکت

یا حتی مثل ابوعلی سینا در هیاهوی بازار مسگرها

انقدر وراج و پرچانه هستم که از یک سوژه معمولی یک پست چند خطی بنویسم .

غم و شادی و روزمرگی و اخبار روز و خاطره و داستان و ... فرق نمی کند .

حرف به حرف می شود کلمه

و کلمه ها خودشان به خودشان می چسبند و جمله می سازند و الی آخر


اما همیشه ، این وقت که می شود صمٌ بُکم می شوم و لالمانی عارض می شود

روز تولد همه آدمها حس و حال خاصی دارد

حس و حالی که اگر بخواهی با طعم و مزه مقایسه اش کنی مزه ای گس و ملس دارد

ترش و شیرین و تلخ با هم


توی این دوازده هزار و چهل و پنج روزی که گذشت

تمام سعی و تلاشم این بود که دلی را نشکنم

و اگر  شکسته ، باور بفرمایید تقصیر از من نبوده

اینروزها جنس بعضی دلها نامرغوب است

مثل کالاهای بنجل چینی ...






فردا  33 ساله می شوم ...



پسر دایی بی پسر دایی

نگاه می کند توی چشمهایم و می گوید : دایی بابک ! بند کفشمو ببند . 

خم می شوم و بند کفشش را می بندم و یکهو یاد کلاس اول خودم می افتم .  

یاد روزی که بند کفشم باز شده بود و من بلد نبودم بند کفشهایم را ببندم و چند تا از بچه ها مسخره ام کردند و من گریه ام گرفت و یک دوستی داشتم که اسمش علی عباسی بود و خیلی پسر خوبی بود و او بند کفشم را بست . 

 


ادامه مطلب ...

نفرین به این آلزایمر لعنتی

اینجور وقتها که جمعیت حلقه می زنند یک گوشه و می ایستند به تماشا حس بدی دارم . 

دروغ چرا ؟ مثل همه آدم ها کنجکاویم قلقک می شود اما هیچ وقت نمی ایستم و تماشا  

نمی کنم . تماشای کتک کاری آدم ها بیشتر شرم آور است تا لذتبخش ... 

اما اینبار قضیه کمی فرق دارد . جمعیت بی سر و صدا ایستاده اند و نگاه می کنند . نه صدای فحش و دعوا می آید نه مارگیر و رمال و پهلوانی معرکه گرفته است . 

همینطور که از کنارشان رد می شوم صدای ناله ی ضعیفی شبیه به گریه به گوشم می رسد . 

و از لابه لای صداها ، قربان صدقه ها و دلسوزی های مردم و آخی و الهی گفتن هایشان به وضوح شنیده می شود .  

یاد دخترک کبریت فروش می افتم که وقتی زنده بود هیچکس کمکش نمی کرد ولی همین که از سرما و یخبندان مرد همه برایش دل سوزاندند . 

اما الان که هوا سرد نیست . شاید مرد معتادی باشد که گوشه خیابان جان داده و مرده است . 

یک آن جمعیت کنار می روند و می بینم دختر جوانی دست پیرمردی را گرفته و دارد او را به سمت ماشینش می برد . یک آن دلم می ریزد .

پیرمرد دارد به وضوح مثل بچه ها گریه می کند .

بین ناله هایش می شنوم که می گوید :

خونمون رو گم کردم . تو رو خدا منو ببرید خونه ...


و تا شب صدایش توی سرم زنگ می زند و دلم ریش می شود .